سقوط

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

خوشحالم زندگی بر مرگ پیروز شده.

۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۳

یک جایی هست در زندگی که احساس پاره می‌شود. یک وقت‌هایی که حقیقت بر سرت آوار می‌شود و تو صدای مهیب ِترسی را در اعماق وجودت حس می‌کنی. اما هیچگاه از فریادهای در گلو مانده‌ات نترس. از هیاهوی آدم‌ها، از دروغ‌ها. رسالت‌ات را آغاز کن. دست‌ات را در میان دستان مرگ قرار بده و یک شب آرام ِتابستانی با او قدم بزن، به همه‌ی گذشته‌ات فکر کن، به همه‌ی آدم‌هایی که بوده‌اند و به خودت یادآوری کن که لازم نیست چیزی را فراموش‌ کنی. بعد شاید تو هم به این نتیجه رسیدی که جهان حقیقت تف مال شده‌ا‌‌یست که برای کشف‌اش روزها بی هدف دویده‌ایم. میدانی، هر چه سن‌ام بالاتر رفت سرعت بقیه بیش تر شد و من هر روز توهم‌هایم. کودکی من مثل یک شعر بود، پر از دروغ هایی که زیبا ماند و  مرا میان ِمردم ِنامهربان، در ناله های زمین، میان ِحرف های قلمه سلمبه دیکنز بزرگ کرد.  نیمه‌های شب که آمد همراه مرگ یک خانه را نشانه برو. پرده‌ها را کنار بزن و بنشین همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌های زندگی‌ات را سلاخی کن. بعد شاید تو هم تصمیم گرفتی به مرگ نزدیک‌تر شوی، بزرگ شوی، همراهم شوی. شاید هم کمی آن طرف تر دختر ِ جوانی با موهای بلند و صورت مهربان نزدیک‌ات شد و شیرینی حرکات‌اش مهمانی دو نفره‌ات را با مرگ بهم ریخت.

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶

زندگی خواب است . این را میدانستید ؟ بالاخره یک روز بیدار میشویم . از رخت خواب ِ مان بیرون میپریم و میرویم وسط ِ آشپرخانه ، عشق زندگی مان را در آغوش میگیریم ، تانگو  مورد ِ علاقه مان را پخش میکنیم و می رقصیم . صبحانه میخوریم ، یک بوسه میهمان میشویم و می رویم سر ِ کار . وقت ِ شام با آرامش به خانه بر میگردیم ، بوی سوپ ِ شیر و نان ِ سیر به مشام مان می خورد ؛ آن وقت میفهمیم چقدر خوشبختیم .  مینشینیم دور  ِ میز  ِ دو نفره ی نهار خوری مان ، ساعت ها حرف میزنیم ، شام میخوریم ، بعد همان موقع که در حال ِ خواندن ِ کتاب ِ مورد ِ علاقه مان هستیم یک نفر مینشیند کنارمان ، دست اش را میگذارد در دستان ِ مان ، یواشکی در گوش ِ مان می گوید که چقدر دوست مان دارد .. آنوقت کتاب مان را میگذاریم کنار می رویم در آغوش اش و آرزو میکنیم که وقت ِ خواب نشود ..

 من سال ها هر چه خوانده ام تمرین ِ نبودن آدم ها بوده است .  مرگ و تولد و هر دو تجربه تنهایی ان ، حمید ِ غمگین من وقتی تنها شدی فکر کن خوابیده ای ..

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۹

تقریبا امروز به این نتیجه رسیدم هیچ انگیزه ای برای ادامه ی هیچ جور مسیری ندارم . این که خیلی از شما دوست جان های من اصرار دارید مسیر های مختلفی هست ، من حاضرم بنشینم روی چمدانم و ساعت ها به شما گوش دهم - البته این را بدانید من اصلا منطقی نیستم . تازه کلی هم احساس ِ اضافه دارم - اما حاضرم بنشینم ، ژست بگیرم ، عینک ام را هم بالا و پایین کنم و گوش بدهم . تا همین چند ساعت ِ پیش قرار بود فردا بروم دپارتمان ِ فلسفه فلان جا ؛ پیش ِ دوستم که تدریس میکند ، بزنم زیر گوشش بگویم فلانی تو بیا بگو فلسفه رفتن ها چیست ؟ .. الان که با شما حرف میزنم دارم چمدانم را جمع میکنم برگردم اصفهان . یک شلوار ِ جین ِ آبی ، یک پیراهن ِ مشکی ، همان دستبند قهوه ای و حتی قرار است کفش ِ اسپورت ِ درب و داغونم را هم باز ببرم ؛ همان کفشی که رویش کلی گچ ریخته و گوشه سمت ِ چپ ِ پای ِ راست اش پاره شده ! اما آیا من آدمی هستم که به خاطر پارگی یا درب و داغون شدن چیزی آن را دور بیندازم ؟ فکرش را هم نکنید . من آدمی هستم که یک سال و نیم این کفش و درب و داغون و این شلوار جین ِ آبی و آن پیراهن ِ مشکی را می پوشم و سعی میکنم پارگی هایم را کسی نبیند .. من برای زندگی خیلی انرژی میگذارم . کلی صبر دارم ، کلی هم دنبال ِ پول در آوردن هستم و همه ی آن مسیر هایی که در ذهن شما هست را قبول دارم . اما میدانید ، راستش صبح های جهان ِ من پر از آدم هایی است که دیر کرده اند .

* عنوان از جناب ِ شاملو .

* این که من از پله برقی میترسم یا فوبیا حیوون دارم خنده داره ؟

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴

تمام شب را باران باریده بود . از آن جمعه ها که دنیا رفته بود پی کار و زندگی اش و من مانده بودم و لُخت کردن ثانیه ها .  تو هم بودی . همه ی آن تو هایی که در وجودم چنگ می انداخت . توی اتاق ، تمام شب ، موسیقی و کتاب دوست داشتنی ات و سرِ من روی بازوی تو . آن شب پرواز کرده بودم حوالی ابر ها . از آن وقت هایی بود که لبریز حرف زدن بودم و شب از ترس مردود شدن در امتحان خواب واژه های سرد می دیدم . یک جمعه که صبح فردایش امتحان داشتم و تو آن شب با آنکه حجم وسیعی درس نخوانده داشتی تا خودِ صبح کنارم نشستی و لغت خواندیم . باران هم از صبح شروع شده بود . بین خودمان بماند اما هیچ آدم عاقلی اتاق پر از کتاب و آن دست ها را ول نمیکند کله ی صبح برود در یک لجنزاری همراه با نوجوان های فاحشه امتحان بدهد ! فوقش میماند سال بعد . اصلا دانشگاه رفتن چه داشت که این همه سال دغدغه اش را داشتیم ؟  من همیشه از امتحان بدم می آمد . از چیرگی ما تحت پاره کن و مزخرفش ! یک وقتی بین شب و سپیده دم که دیگر صبح شده بود از پشت سرم دهانت را چسباندی به گوشم گفتی صبحانه آماده است جانور ! الاناست مدرسه ات دیر بشه ها ؟ من برای چند ثانیه مبهوت . یک همچین صبحی ، یک همچین دوستی ، یک همچین امتحانی .. بعد میدانی چی شد ؟ یادت هست ؟ درست همان ثانیه که چرخیدم بغلت و گفتم اصلا دلم نمیخاد امتحان بدهم تو با آن صدای عجیب غریب ات گفتی : جانور جان ! اگه نری تا شهریور نمیتونی امتحان بدی . همه از یادت میرن . پاشو تنبلی نکن جانور . دوباره ظهر بر میگردی روی همین تخت . همان ثانیه ها فکر کردم تو چه پسرِ منطقی و معقولی از من ساخته ای . همانی که تا قبل اش نبودم .

میدانی ؟ من آدم دوست داشته شدن نیستم . آدم تخمی هستم ، تعارف که نداریم . حسِ بدی پیدا میکنم وقتی به کسی وابسته می شوم . یک حسِ زشت . اون روز صبح بلند شدم . با خودم فکر کردم که اکی باید برم امتحان بدم و بعد با تو قهر کنم . لگد بزنم به دوست داشتن هایمان و بعد مچاله ات کنم در خاطرات گذشته ام !  رفتم . مردود شدم و بعد برای ترک کردن تو .. میدانی ؟ من آدم معقولی نبودم .  پر از حماقت های بچه گانه ام . بی فکر ، دیوانه و ندانم کار . البته همیشه بعدش مثل سگ پشیمان میشوم . یادت هست ؟ تو همیشه به خل و چل بازی های من میخندیدی اما من همیشه پر از توهم و حاشیه بودم . حالا نشسته ام در بیابان این روز ها از دور تماشایت میکنم و چه دردمندانه در آغوشم جامانده ای ، دخترِ جامانده ی آن  سال ها ، از همان شب بارانی تا حالا ..

* گیرم بهار آمد . نم باران هم زد . بعدش.. ما به روزمرگی بر میگردیم .

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۶

مانتوی بلند مشکی تنش است. باد موهایش را بهم ریخته است . بدو بدو می آید. مثل همیشه حواسش پرت است. به آقای قد بلندی تنه میزند. به روی خودش نمی آورد، لبخندی میزند، وارد کافه می شود. روی همان صندلی همیشگی مینشیند و سعی میکند ندید موهایش را مرتب کند. قهوه سفارش می دهد و منتظر می ماند. من می رسم. مثلِ همیشه دیر. دست تکان می دهد. لبخند میزند. موهایش همیشه پر پیج و تاب و لخت. زانوهایش جفت است. دامن دوست دارد. کوتاه، بلند، تیره و روشن. پاهای هر دو مان زیر میز. ساق های دو پا که همدیگر را حس میکنند. میخندیم. پاهایش را دور میکند. از شیشه بیرون را نگاه میکند. یک لحظه گریه اش می گیر . هق هق هایش را پنهان نمیکند. سرش را میگذارد روی شانه ام. دستم میخورد باز به یکی از فنجان ها. روی میز با انگشت مینویسد " بی تو " بعد باز هم قهوه مان یخ میکند. وقت ِ خداحافظی. مدتی همدیگر را نمیبینم. ساکت گریه می‌کنیم.

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۵

عاشقیتِ ماسیده من در هوای ملسِ پاییز، هوسِ انارِ دان‌کرده‌ی یلدا. مزخرفات حافظ که بعد از ده بار تفال هم اصرار به آمدنت دارد.
هرچه بود، خوب شد گذشت؛ با یک موزیک آرام، یک فنجان قهوه و چند حبه تنهایی.

۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۰