سقوط

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

زندگی خواب است . این را میدانستید ؟ بالاخره یک روز بیدار میشویم . از رخت خواب ِ مان بیرون میپریم و میرویم وسط ِ آشپرخانه ، عشق زندگی مان را در آغوش میگیریم ، تانگو  مورد ِ علاقه مان را پخش میکنیم و می رقصیم . صبحانه میخوریم ، یک بوسه میهمان میشویم و می رویم سر ِ کار . وقت ِ شام با آرامش به خانه بر میگردیم ، بوی سوپ ِ شیر و نان ِ سیر به مشام مان می خورد ؛ آن وقت میفهمیم چقدر خوشبختیم .  مینشینیم دور  ِ میز  ِ دو نفره ی نهار خوری مان ، ساعت ها حرف میزنیم ، شام میخوریم ، بعد همان موقع که در حال ِ خواندن ِ کتاب ِ مورد ِ علاقه مان هستیم یک نفر مینشیند کنارمان ، دست اش را میگذارد در دستان ِ مان ، یواشکی در گوش ِ مان می گوید که چقدر دوست مان دارد .. آنوقت کتاب مان را میگذاریم کنار می رویم در آغوش اش و آرزو میکنیم که وقت ِ خواب نشود ..

 من سال ها هر چه خوانده ام تمرین ِ نبودن آدم ها بوده است .  مرگ و تولد و هر دو تجربه تنهایی ان ، حمید ِ غمگین من وقتی تنها شدی فکر کن خوابیده ای ..

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۹

نشسته ام در کنار ِ سکوت دیوار ها . نگاهم را دوخته ام به کفش های دخترانه ای که بی نظم می روند . بالا ، پایین ، با صدا ، کوبنده و گاهی آرام . تماشا میکنم . زمان نمیگذرد . دست هایم عرق کرده اند . یک جفت کفش دخترانه ، یک چمدان و دختری که میانه اتاق موهایش را می بافد . میگفتی دختر ها وقتی حالشان خوب است موهایشان را می بافند ، موهای باز یعنی رها شده اند ، اگر با کِش بستند یعنی ناراحت اند و آن ها را دار زده اند و اگر روزی آن ها را نابود کنند ، همه چیز برایشان تمام شده است .  از خانه می روم . در میان همهمه ی سکوت ِ آدم ها ، قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم . نگاهم جامانده همراه ِ تو . شاید در میان چمدان ات . از خودم خسته شده ام ، از این توده ی سرد ِ یخی بی روح . از همه ندانم هایم .. یادت هست میگفتی دوست داشتن تملک جوست ؟ من این روز ها می ترسم . از همه ی دوست داشتن هایم . از تو  ، از آن خیابان . رد ِ پای ات جا مانده در میان آرزو هایم . هر روز ضربه های قلبم را حس میکنم . صدا نزدیک تر می شود . تا زیر گلویم می آید ، چشمانم خیس می شوند و من میان ِ آدم ها قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم .. بیا . بیا صبح یک جمعه زمستانی دستم را بگیر با صدای خواب آلود بگو موهایت را ببافم ، آن وقت من موسیقی را بلند کنم ، بنشینم روبه رویت ، نگاهت کنم ..

* شما از این مزخرفات چیزی فهمیدید .. ؟ 

* هیچ چیز خوشایند تر از مرگ نیست . عاشق نیستم ، حرف در دهانم نگذارید . 

۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۱

مرد تنها بود . آن روز بعد اظهر ِ یکشنبه پاییز . دستش را دراز کرد ، از قفسه ی کتاب ها اولین دفتر ِ خالی سبز رنگ را برداشت . رفت ، روی ِ صندلی چوبی اش میانه ی ِتراس خانه نشست . دفتر را باز کرد . شروع کرد به شماردن . یک .. دو .. سه .. صدای ِ بوق ِ ممتد ِ یک اتومبیل فضای کوچه را پر کرده بود . مرد هم می شنید . شمارش ادامه داشت . پنجاه و دو .. پنجاه و سه .. به لکه ی سفیدی میانه ی آسمان خیره شد . کم تر از  ده دقیقه طول کشید . دخترکی با موهای بافته و کوله ِ کوچک ِ مدرسه  از خیابان رد می شد . کاش می شد خاطرات ِ زندگی را فرو کرد توی ِ یک کوله پشتی و تا می شد دور شد . جمله ای که مرد در صفحه ی اول ِ دفتر ِ سبز رنگ نوشت . آن روز خانه ی مرد خسته بود . لکه ی ِ زرد رنگی پشت دیوار یخچال ، دستگیره زنگ زده در ، پنجره های خسته . هفتاد و یک ، هفتاد و دو ..

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۴

تقریبا امروز به این نتیجه رسیدم هیچ انگیزه ای برای ادامه ی هیچ جور مسیری ندارم . این که خیلی از شما دوست جان های من اصرار دارید مسیر های مختلفی هست ، من حاضرم بنشینم روی چمدانم و ساعت ها به شما گوش دهم - البته این را بدانید من اصلا منطقی نیستم . تازه کلی هم احساس ِ اضافه دارم - اما حاضرم بنشینم ، ژست بگیرم ، عینک ام را هم بالا و پایین کنم و گوش بدهم . تا همین چند ساعت ِ پیش قرار بود فردا بروم دپارتمان ِ فلسفه فلان جا ؛ پیش ِ دوستم که تدریس میکند ، بزنم زیر گوشش بگویم فلانی تو بیا بگو فلسفه رفتن ها چیست ؟ .. الان که با شما حرف میزنم دارم چمدانم را جمع میکنم برگردم اصفهان . یک شلوار ِ جین ِ آبی ، یک پیراهن ِ مشکی ، همان دستبند قهوه ای و حتی قرار است کفش ِ اسپورت ِ درب و داغونم را هم باز ببرم ؛ همان کفشی که رویش کلی گچ ریخته و گوشه سمت ِ چپ ِ پای ِ راست اش پاره شده ! اما آیا من آدمی هستم که به خاطر پارگی یا درب و داغون شدن چیزی آن را دور بیندازم ؟ فکرش را هم نکنید . من آدمی هستم که یک سال و نیم این کفش و درب و داغون و این شلوار جین ِ آبی و آن پیراهن ِ مشکی را می پوشم و سعی میکنم پارگی هایم را کسی نبیند .. من برای زندگی خیلی انرژی میگذارم . کلی صبر دارم ، کلی هم دنبال ِ پول در آوردن هستم و همه ی آن مسیر هایی که در ذهن شما هست را قبول دارم . اما میدانید ، راستش صبح های جهان ِ من پر از آدم هایی است که دیر کرده اند .

* عنوان از جناب ِ شاملو .

* این که من از پله برقی میترسم یا فوبیا حیوون دارم خنده داره ؟

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴

یک دختر ِ شاد ِ خواب آلود روی ِ تخت ِ دو نفره ی قهوه ای با موهای بلند ِ مشکی و سرهمی ِ بلند ِ سفید  . یک میز ِ صبحانه ، گلدان ِ سفید ِ کاکتوس ، رومیزی ِ چهارخانه ی ِ آبی سبز ، نقاشی ِ یک اسب ِ سفید با یال های قهوه ای روشن  . دو لیوان آب پرتقال ِ نارنجی ، پنج عدد نون ِ تست ِ برشته شده . یک بطری ِ آب معدنی ِ نیمه پر ،  ترکیب ِ زرده های تخم ِ مرغ و عسل  ، چند پر گوجه فرنگی ِ قرمز ، یک قالب کره ، چند حبه قند .. یک دختر ِ شیطون ِ سر حال ، روی میز آشپزخانه ، پاهای سفید اش را شلخته تاب می دهد . صدای ِ آرام ِ یک مرد که صبح به خیر می گوید . یک موزیک ِ آرام ِ صبحگاهی . وزش ِ باد ِ بهاری ، رقص ِ پرده های ِ آشپرخانه در هوا ، طعم ِ لیموی نوبرانه ، یک ظرف ِ پر از میوه ، چهار گوجه سبز ِ ترش ، صدای ممتد ِ سوت ِ کتری . یک دختر ِ شاد ِ آرام  ، پشت ِ پیانوی آنتیک ِ بیخ ِ دیوار . مرد ِ من می نوازد . یک مرد که از پشت زنی را در آغوش کشیده . حس ِ لمس ِ دو صورت بر هم ، موج های بی تاب ِ دریا ، آسمان ِ آبی ِ فیروزه ای ، ذرات ِ تابش ِخورشید ِ سوزان ِ گرم ، صدای ِ قدم های ِ عشق .. یک مرد ِ غمگین ِخواب آلود روی تخت ِ دو نفره ی قهوه ای که از خواب بلند شده . جدال ِ بین ِ مرد ، رویا و واقعیت . چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ..

* یک بار بیش تر نخونین اش.

 
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۹

یک ساعت شلوغ میانه ی روزی پر هیاهو را در نظر بگیرید که کارهای مهمی هم دارید . تلفن تان زنگ میخورد و شخصی از پشت تلفن وجودتان را می خواهد ، میخواهد که برای چند ساعت در کنارش باشید و حرف هایش را بشنوید . بغضی میانه ی حرف هایش اذیتِ تان میکند . شما فردی پر از ابهام هستید که تنها عنصر دوست داشتنی زندگی تان همان شخص است . چه میکنید ؟ بدون فکر و توجه به کارهایتان با چند واژه ی احساسی قربان صدقه اش می روید و قول می دهید کم تر از ساعت کنارش باشین . به سمت ماشین تان می روید ، آن را روشن میکنید و با عجله خیابان ها را بهم می ریزید . پشتِ سرِ هم بوق می زنید و بالاخره مجبور می شوید در ترافیک همیشگی خیابان ولیعصر موزیک مورد علاقه تان  را گوش دهید . در زمان پخش موسیقی شما همواره با خود دوست داشتن آن شخص را مرور میکنید . قطعه هایی از موزیک را که از بر کرده اید تکرار میکنید  و بالاخره با بی حوصلگی  از میانبری که همیشه استفاده میکردید سعی میکنید از چَنگال ترافیک فرار کنید . روبه روی سوپر مارکت ِ نبشِ خیابانِ تان توقف می کنید و یک بستنی شاه توتی برایش میخرید ، مثل همیشه . میانه ی کیفِ تان آن را پنهان میکنید . چند لحظه بعد  .. خود را روبه روی آسانسور فرض کنید . یک فردِ مضطرب و پر انرژی که عشق و خاصیت عجیب اش را قبول دارد . تحمل نمیکنید و به سمت راه پله می دوید و دو تا یکی بالا می روید . لبخندتان را کِش دار میکنید ، کلید می اندازید و در را باز می کنید . چراغ ها خاموش اند . روی مبل ها پارچه ای سفید پهن شده و آن گلدانِ نارنجیِ گوشه اتاق ، پر از گرد و غبار است . پیانوی آنتیک بیخِ دیوار و یک سرهمی سفید که رویش افتاده است .  صدایش میکنید . دنبالش میگردین . اتاق خواب ، آشپزخانه ، حمام ، بالکن . همه جا می گردین . به تصویرِ درون قابِ عکس اش خیره می شوید . کمی دور و برِ تان را نگاه میکنید . یادتان می آید او شش ماه است رفته است . یادتان می آید . همه چیز . میخواهید گریه کنید اما نمیتوانید . می روید سمت پیانو با خودتان میگوید به سرهمی دست نزنم تا اگر باز هم خیالاتی شدم آن را ببینم .. به هیچ چیز خانه دست نمی زنید . در را می بندین . به سمت ماشین تان می روید . بر می گردید سرِ کارتان . همکارتان می رود پرونده ای از کیف تان بردارد . می گوید " تو باز بستنی خریدی یادت رفته بخوری ؟!! .. هوم .. با توا م . برو بابا خُلی تو ام . "  او می رود . شما میمانید و عکس کوچکش درون کیف ِ پولِ قهوه ای تان .

* تهرانِ تنهایِ این روز های مَن .. 

۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۷

مدت ها بود میخواستم بگویم دوستت دارم . مثل همه ی آن بار هایی که گفتم و تو نشنیده گرفتی . مسخره است . مگر می شود کسی را دوست داشت که تو را دوست ندارد ؟ از من بپرسند می گویم می شود . مسخره هم نیست . راستش من اصلا معتقد نیستم همه ی چیزهای این دنیا باید دو طرفه باشد . مثلا احساس سکس کردن . آدمی است دیگر گاهی حسِ سکس کردن اش می آید گاهی نه . نمی تواند همه ی عالم و آدم را در آن لحظه متقاعد کند که من یکی از هورمون هایم غیر نرمال کار میکند و به یک نفر برای چند ساعت نیاز دارم .گاهی نمیتوانیم حسِ دو طرفه ای ایجاد کنیم . گاهی وقت ها خیلی از احساسات یک طرفه ایجاد می شوند و بعد شاید دو طرفه بشوند و حتی خیلی وقت ها یک طرفه بمانند .  احساس را سرکوب نکنید ؛ کنترل کنید ولی برای  احساساتتان احترام بگذارید . برای همه شان وقت صرف کنید اما بدانید هیچ احساسی به زنده ماندن یا نماندن شما ربط پیدا نمی کند . حتی احساس های ساختنی شما برای عشق ِزندگی تان ؛ همان که اسمش را همسر میگذارید . بیاید کمی رو راست با خودمان حرف بزنیم . به جای کلنجار سرِ دروغ گفتن یا نگفتن ، ببینیم چه آدم هایی را به خاطر خودشان و چه آدم هایی را برای کشف اندام شان دوست داریم . آن وقت با شجاعت برویم لغات را بکوبیم توی صورت شان . با جرات از عمق وجودمان بگوییم . برویم راستش را بگوییم . بگوییم من تو را دوست دارم چون زیبایی یا دوستت دارم چون میفهمی یا میخواهم فقط با تو بیرون بروم ، لذت ببرم یا هر مزخرف دیگری . فقط راستش را بگوییم . میگفت آدم هایی رو که دوست داری را از دست نده . برای داشتنشان تلاش کن . راست می گفت . اما کاش می شد . کاش همه چیز یک طرفه نمیماند .. چه می گفتم ؟ ها این که چند بار گفتم دوستش دارم و نشنیده گرفت . ولش کنید . مهم نبود .

۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۱

تمام شب را باران باریده بود . از آن جمعه ها که دنیا رفته بود پی کار و زندگی اش و من مانده بودم و لُخت کردن ثانیه ها .  تو هم بودی . همه ی آن تو هایی که در وجودم چنگ می انداخت . توی اتاق ، تمام شب ، موسیقی و کتاب دوست داشتنی ات و سرِ من روی بازوی تو . آن شب پرواز کرده بودم حوالی ابر ها . از آن وقت هایی بود که لبریز حرف زدن بودم و شب از ترس مردود شدن در امتحان خواب واژه های سرد می دیدم . یک جمعه که صبح فردایش امتحان داشتم و تو آن شب با آنکه حجم وسیعی درس نخوانده داشتی تا خودِ صبح کنارم نشستی و لغت خواندیم . باران هم از صبح شروع شده بود . بین خودمان بماند اما هیچ آدم عاقلی اتاق پر از کتاب و آن دست ها را ول نمیکند کله ی صبح برود در یک لجنزاری همراه با نوجوان های فاحشه امتحان بدهد ! فوقش میماند سال بعد . اصلا دانشگاه رفتن چه داشت که این همه سال دغدغه اش را داشتیم ؟  من همیشه از امتحان بدم می آمد . از چیرگی ما تحت پاره کن و مزخرفش ! یک وقتی بین شب و سپیده دم که دیگر صبح شده بود از پشت سرم دهانت را چسباندی به گوشم گفتی صبحانه آماده است جانور ! الاناست مدرسه ات دیر بشه ها ؟ من برای چند ثانیه مبهوت . یک همچین صبحی ، یک همچین دوستی ، یک همچین امتحانی .. بعد میدانی چی شد ؟ یادت هست ؟ درست همان ثانیه که چرخیدم بغلت و گفتم اصلا دلم نمیخاد امتحان بدهم تو با آن صدای عجیب غریب ات گفتی : جانور جان ! اگه نری تا شهریور نمیتونی امتحان بدی . همه از یادت میرن . پاشو تنبلی نکن جانور . دوباره ظهر بر میگردی روی همین تخت . همان ثانیه ها فکر کردم تو چه پسرِ منطقی و معقولی از من ساخته ای . همانی که تا قبل اش نبودم .

میدانی ؟ من آدم دوست داشته شدن نیستم . آدم تخمی هستم ، تعارف که نداریم . حسِ بدی پیدا میکنم وقتی به کسی وابسته می شوم . یک حسِ زشت . اون روز صبح بلند شدم . با خودم فکر کردم که اکی باید برم امتحان بدم و بعد با تو قهر کنم . لگد بزنم به دوست داشتن هایمان و بعد مچاله ات کنم در خاطرات گذشته ام !  رفتم . مردود شدم و بعد برای ترک کردن تو .. میدانی ؟ من آدم معقولی نبودم .  پر از حماقت های بچه گانه ام . بی فکر ، دیوانه و ندانم کار . البته همیشه بعدش مثل سگ پشیمان میشوم . یادت هست ؟ تو همیشه به خل و چل بازی های من میخندیدی اما من همیشه پر از توهم و حاشیه بودم . حالا نشسته ام در بیابان این روز ها از دور تماشایت میکنم و چه دردمندانه در آغوشم جامانده ای ، دخترِ جامانده ی آن  سال ها ، از همان شب بارانی تا حالا ..

* گیرم بهار آمد . نم باران هم زد . بعدش.. ما به روزمرگی بر میگردیم .

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۶