سقوط

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاراگراف» ثبت شده است

عزیز دِلم،

دلبرکم، نوبر من سلام

کاش بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده، آنقدر که جز دلتنگی کلمات را فراموش می‌کنم. صدای دلتنگی اما خنده‌های توست. کجاهایی؟ رو به کدام ماه نشسته‌ای؟ آفتاب کجا برگونه‌های زیبایت می‌نشیند؟ قامت‌ات را بر پهنه‌ی کدام ساحل نوازش می‌دهی؟ پشت کدام درخت قایم شده‌ای؟

حالا که نیستی چگونه بَند دلم را به جهان وصل کنم؟ چگونه خودم را به آفتاب نیمه جانِ پاییز معرفی کنم؟ چگونه پیاده‌روی‌های شبانه را بلد باشم؟ 

تو نیستی،

تو نیستی و این تنها دروغ شاخدار خداست.

نبودنت را تکرار می‌کنم و با هربار تکرار جانم از دست می‌رود. راستی میدانستی تاسیان به گیلکی چه می‌شود؟ حملات عصبی، اندوهِ عمیق، اضطراب بی اندازه و ناتوانی این دست‌ها.

تو رفته‌ای، چنانکه گویی هیچ زمان در این دیار پرغم نبوده‌ای و جهانم حقیقتی جز این ندارد.

*  تمام دلتنگی‌ها و خستگی‌ها بغض شد در گلویم.

۱۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۵

حق با شماست. کم مینویسم، کم تر از قبل حرف میزنم و این یعنی میخواهم پنهان شوم؛ پنهان در کلماتی که در ذهنم حبس شده اند. عادت کرده ام به زیستن در میانه، فارغ از آغاز و پایان.

دنیا بی ثُبات شده. بی ثبات تر از قبل. آدم ها بی حوصله و افسرده شده اند و دیگر حتی امید هم ندارند. اوضاع اما برای من خیلی هم فرقی نکرده. من همان آدم سابق هستم که سال هاست برای دویدن و فرار کردن تمرین کرده و اکنون نظاره گر نقطه پایان است. خیلی قبل تر این دنیای بی ثبات و بی ارزش را در کلماتم غرق کرده ام؛ شما که یادتان می آید؟

هیچ دلم نمیخواهد فکر کنم من مقصر همه اتفاق های دنیا هستم. من که با کلمات افسرده و خشم زده از دنیا حرف زدم و خواستم حق مان را بگیرم. اما راستش را بخواهید در دنیای من خیلی وقت پیش آدم ها تصمیم گرفتند دیگر همدیگر را درآغوش نگیرند، کم تر حرف بزنند و فقط اشک بریزند.

خیلی قبل تر داد و قال راه انداختیم که حق مان را پس بگیریم اما کشته شدیم ، کشته شدیم و کشته شدیم. شما که یادتان می آید؟

خیلی از ما کم شدن، یادتان نیامد.

آبان شد، یادتان نیامد.

هواپیمایی پر پر شد، یادتان نیامد.

خوزستان بی آب است ، یادتان ...

 

۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۰:۴۹

هیچ وقت نمی‌‌دانم چه لباسی بپوشم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم چطور می‌شود یک آدم مرتب بود.  مثل این که هیچ وقت نفهمیدم دوست دارم چایی را با چی بخورم. تا آن جا که یادم هست همیشه لباس‌هایم تکراری بود؛ معمولا مشکی. نه این که پول نداشته باشم، نمی‌دانستم چه چیز را دوست دارم. همیشه موقع امتحان‌ها بر خلاف همکلاسی‌های پول دارم یک مداد کوچک چند ده بار تراشیده همراهم بود که اندازه‌ی همه‌ی اطرافم دوست‌اش داشتم و یک پاک کن که نمیدانم کدام سال ِ دوران راهنمایی آن را از همسایه‌مان هدیه گرفته بودم. همیشه فکر می‌کردم احتمالا فردا روز دیگریست. زندگی‌ام همیشه خلوت بود. از سیب بدم می‌آمد. یک گاز میزدم و بقیه اش را می‌گذاشتم روی میز. همیشه فکر می‌کردم یک روز مثلا حوالی سی‌و‌چهارسالگی حدود نه صبح از خواب بیدار می‌شوم، یکی از کت‌وشلوارهایم را می‌پوشم و یک پیراهن و شال گردن با آن سِت می‌کنم. آن وقت سوار ماشین آخرین مدلم، از حوالی شمال تهران می‌روم به سمت شرکت‌ام. برای پیشرفت‌ام کلی برنامه دارم، روزها تلاش می‌کنم، ورزش می‌کنم و عصرها به کلاس موسیقی می‌روم و شب ها در حالی که شیشه ماشین را پایین داده‌ام و یک نخ سیگار می‌کشم با آرامش به خانه‌ام می‌رسم و روی تخت می‌خوابم. چند وقت پیش کتابی می‌خواندم با عنوان مرگ و ذهن که می‌گفت مرگ اساسا یک پدیده ذهنی است. فقط یک پایان است بر بخشی از هستی.. تصور کنید؛ پول، سیاست و ... چقدر می‌توانند بی اعتبار باشند؛ در حد و اندازه یک رویا.

۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۹

شاید زندگی انتقام گناه نکرده ای است که ما هیچ وقت دلداری دادن اش را بلد نبودیم . تنها اواسط اردی بهشت با یک لیوان ِ داغ  ِچای ؛  جلوی پنجره  اتاق ایستادیم و به غم هایش گوش دادیم و اندوه خودمان را میان صدای لرزان اش پنهان کردیم . شاید زندگی شب ِ خلوتی است که من در آن راه می روم و احساس میکنم کسی در من نشسته است و جیغ میزند .. آخر  ِ این بازی شاید زندگی خسته از ما در گوشه ای بنشیند و تنها به پاس بدی های ما اشک بریزد .. و اشک بریزد .. و اشک بریزد ...

شب آرام آرام نزدیک می شود و سهم ما تنها ستاره ای است که از بچگی دوست اش داشتیم ، همان که با انگشت ِ دست ِ راستمان ؛ ذوق کرده نشان اش میدادیم و میخندیدیم ، آخرش زندگی می ایستد رو به روی من ، خم می شود ، سیگارش را درون لیوان چای ام خاموش میکند .. و بعد می رود ، در امتداد ثانیه ها ..

دلم میخواهد بدوم میانه یک بزرگراه ، داد بزنم که زندگی دوست ات دارم . آن وقت شاید زندگی نگاهم کند ، به سمت ام بدود ، دستانم را بگیرد و مرا با خود ببرد به عمق بی نهایت ها ..

شاید .

*  بدون ربط به تمام دنیا برای بیست ثانیه فهمیدم چرا هستم  .

* با هدفون گوش کنید +

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴

نشسته ام در کنار ِ سکوت دیوار ها . نگاهم را دوخته ام به کفش های دخترانه ای که بی نظم می روند . بالا ، پایین ، با صدا ، کوبنده و گاهی آرام . تماشا میکنم . زمان نمیگذرد . دست هایم عرق کرده اند . یک جفت کفش دخترانه ، یک چمدان و دختری که میانه اتاق موهایش را می بافد . میگفتی دختر ها وقتی حالشان خوب است موهایشان را می بافند ، موهای باز یعنی رها شده اند ، اگر با کِش بستند یعنی ناراحت اند و آن ها را دار زده اند و اگر روزی آن ها را نابود کنند ، همه چیز برایشان تمام شده است .  از خانه می روم . در میان همهمه ی سکوت ِ آدم ها ، قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم . نگاهم جامانده همراه ِ تو . شاید در میان چمدان ات . از خودم خسته شده ام ، از این توده ی سرد ِ یخی بی روح . از همه ندانم هایم .. یادت هست میگفتی دوست داشتن تملک جوست ؟ من این روز ها می ترسم . از همه ی دوست داشتن هایم . از تو  ، از آن خیابان . رد ِ پای ات جا مانده در میان آرزو هایم . هر روز ضربه های قلبم را حس میکنم . صدا نزدیک تر می شود . تا زیر گلویم می آید ، چشمانم خیس می شوند و من میان ِ آدم ها قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم .. بیا . بیا صبح یک جمعه زمستانی دستم را بگیر با صدای خواب آلود بگو موهایت را ببافم ، آن وقت من موسیقی را بلند کنم ، بنشینم روبه رویت ، نگاهت کنم ..

* شما از این مزخرفات چیزی فهمیدید .. ؟ 

* هیچ چیز خوشایند تر از مرگ نیست . عاشق نیستم ، حرف در دهانم نگذارید . 

۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۱

مرد تنها بود . آن روز بعد اظهر ِ یکشنبه پاییز . دستش را دراز کرد ، از قفسه ی کتاب ها اولین دفتر ِ خالی سبز رنگ را برداشت . رفت ، روی ِ صندلی چوبی اش میانه ی ِتراس خانه نشست . دفتر را باز کرد . شروع کرد به شماردن . یک .. دو .. سه .. صدای ِ بوق ِ ممتد ِ یک اتومبیل فضای کوچه را پر کرده بود . مرد هم می شنید . شمارش ادامه داشت . پنجاه و دو .. پنجاه و سه .. به لکه ی سفیدی میانه ی آسمان خیره شد . کم تر از  ده دقیقه طول کشید . دخترکی با موهای بافته و کوله ِ کوچک ِ مدرسه  از خیابان رد می شد . کاش می شد خاطرات ِ زندگی را فرو کرد توی ِ یک کوله پشتی و تا می شد دور شد . جمله ای که مرد در صفحه ی اول ِ دفتر ِ سبز رنگ نوشت . آن روز خانه ی مرد خسته بود . لکه ی ِ زرد رنگی پشت دیوار یخچال ، دستگیره زنگ زده در ، پنجره های خسته . هفتاد و یک ، هفتاد و دو ..

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۴

یک دختر ِ شاد ِ خواب آلود روی ِ تخت ِ دو نفره ی قهوه ای با موهای بلند ِ مشکی و سرهمی ِ بلند ِ سفید  . یک میز ِ صبحانه ، گلدان ِ سفید ِ کاکتوس ، رومیزی ِ چهارخانه ی ِ آبی سبز ، نقاشی ِ یک اسب ِ سفید با یال های قهوه ای روشن  . دو لیوان آب پرتقال ِ نارنجی ، پنج عدد نون ِ تست ِ برشته شده . یک بطری ِ آب معدنی ِ نیمه پر ،  ترکیب ِ زرده های تخم ِ مرغ و عسل  ، چند پر گوجه فرنگی ِ قرمز ، یک قالب کره ، چند حبه قند .. یک دختر ِ شیطون ِ سر حال ، روی میز آشپزخانه ، پاهای سفید اش را شلخته تاب می دهد . صدای ِ آرام ِ یک مرد که صبح به خیر می گوید . یک موزیک ِ آرام ِ صبحگاهی . وزش ِ باد ِ بهاری ، رقص ِ پرده های ِ آشپرخانه در هوا ، طعم ِ لیموی نوبرانه ، یک ظرف ِ پر از میوه ، چهار گوجه سبز ِ ترش ، صدای ممتد ِ سوت ِ کتری . یک دختر ِ شاد ِ آرام  ، پشت ِ پیانوی آنتیک ِ بیخ ِ دیوار . مرد ِ من می نوازد . یک مرد که از پشت زنی را در آغوش کشیده . حس ِ لمس ِ دو صورت بر هم ، موج های بی تاب ِ دریا ، آسمان ِ آبی ِ فیروزه ای ، ذرات ِ تابش ِخورشید ِ سوزان ِ گرم ، صدای ِ قدم های ِ عشق .. یک مرد ِ غمگین ِخواب آلود روی تخت ِ دو نفره ی قهوه ای که از خواب بلند شده . جدال ِ بین ِ مرد ، رویا و واقعیت . چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ..

* یک بار بیش تر نخونین اش.

 
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۹

یک ساعت شلوغ میانه ی روزی پر هیاهو را در نظر بگیرید که کارهای مهمی هم دارید . تلفن تان زنگ میخورد و شخصی از پشت تلفن وجودتان را می خواهد ، میخواهد که برای چند ساعت در کنارش باشید و حرف هایش را بشنوید . بغضی میانه ی حرف هایش اذیتِ تان میکند . شما فردی پر از ابهام هستید که تنها عنصر دوست داشتنی زندگی تان همان شخص است . چه میکنید ؟ بدون فکر و توجه به کارهایتان با چند واژه ی احساسی قربان صدقه اش می روید و قول می دهید کم تر از ساعت کنارش باشین . به سمت ماشین تان می روید ، آن را روشن میکنید و با عجله خیابان ها را بهم می ریزید . پشتِ سرِ هم بوق می زنید و بالاخره مجبور می شوید در ترافیک همیشگی خیابان ولیعصر موزیک مورد علاقه تان  را گوش دهید . در زمان پخش موسیقی شما همواره با خود دوست داشتن آن شخص را مرور میکنید . قطعه هایی از موزیک را که از بر کرده اید تکرار میکنید  و بالاخره با بی حوصلگی  از میانبری که همیشه استفاده میکردید سعی میکنید از چَنگال ترافیک فرار کنید . روبه روی سوپر مارکت ِ نبشِ خیابانِ تان توقف می کنید و یک بستنی شاه توتی برایش میخرید ، مثل همیشه . میانه ی کیفِ تان آن را پنهان میکنید . چند لحظه بعد  .. خود را روبه روی آسانسور فرض کنید . یک فردِ مضطرب و پر انرژی که عشق و خاصیت عجیب اش را قبول دارد . تحمل نمیکنید و به سمت راه پله می دوید و دو تا یکی بالا می روید . لبخندتان را کِش دار میکنید ، کلید می اندازید و در را باز می کنید . چراغ ها خاموش اند . روی مبل ها پارچه ای سفید پهن شده و آن گلدانِ نارنجیِ گوشه اتاق ، پر از گرد و غبار است . پیانوی آنتیک بیخِ دیوار و یک سرهمی سفید که رویش افتاده است .  صدایش میکنید . دنبالش میگردین . اتاق خواب ، آشپزخانه ، حمام ، بالکن . همه جا می گردین . به تصویرِ درون قابِ عکس اش خیره می شوید . کمی دور و برِ تان را نگاه میکنید . یادتان می آید او شش ماه است رفته است . یادتان می آید . همه چیز . میخواهید گریه کنید اما نمیتوانید . می روید سمت پیانو با خودتان میگوید به سرهمی دست نزنم تا اگر باز هم خیالاتی شدم آن را ببینم .. به هیچ چیز خانه دست نمی زنید . در را می بندین . به سمت ماشین تان می روید . بر می گردید سرِ کارتان . همکارتان می رود پرونده ای از کیف تان بردارد . می گوید " تو باز بستنی خریدی یادت رفته بخوری ؟!! .. هوم .. با توا م . برو بابا خُلی تو ام . "  او می رود . شما میمانید و عکس کوچکش درون کیف ِ پولِ قهوه ای تان .

* تهرانِ تنهایِ این روز های مَن .. 

۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۷

شب آخر که می رفتیم چمدانِ من دستِ تو بود. راهرو تاریک تر از همیشه. یواشکی نیم نگاهی به صورت‌ات انداختم و رنگِ خوبِ چشم‌هایت زیرِ نورِ بد رنگِ مهتابی آسانسور  و گونه‌هایت که خیس بود. به سرنوشتِ زندگی‌ام فکر کردم. به روزِ اولی که همدیگر را دیدیم، حسابی سرحال بودیم و پر از احساسی که تو عشق خواندی‌اش. به زندگی تو  فکر کردم و به ردی که از خودش باقی می‌گذارد روی اشیا،  مثلِ تیرگی آینه‌ی راهرو، مثلِ گردِ خاکی که روی گلدان نارنجی اتاق خوابمان ماه ها باقی مانده بود. به زندگی هر دو مان فکر کردم که گاهی به روی ما لبخند زد و گاهی هم ما را خم کرد..

هیچ چیز تضمین ندارد. خوشحالی‌تان، عشق‌تان، زندگی‌تان، همه را دو دستی بچسبید. از دست رفتنی‌ست.

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷

چایی را هم می زنم. خیره به شکرهای تهِ لیوان. نشسته لباسم را اتو می‌کنم. مراقب یقه‌اش هستم که موقع اتو خوب صاف شود. می‌نشینم رویِ تخت و کتاب را دستم می‌گیرم، دنبال ِ صفحه‌ی آخری هستم که خوانده‌ام، مدادِ لایش افتاده است روی فرش، می‌گردم، پیدایش می‌کنم، دستم را لای موهایش می‌کشم، موهایش میریزند، میریزند، میریزند..

۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۷

تنهایی تمامی ندارد. جاد‌ه‌ای است بی انتها. زور زدن عقربه‌های ساعتِ خرابی است برای رسیدن به ثانیه‌ای نو. تنهایی یک جمعه کسالت آور است. یک فنجان همیشه سرد، یک موسیقی تکراری. تنهایی یعنی زل بزنی به چشمان آدمت و او از رفتن حرف بزند. تنهایی یک سفر است، یک فرودگاه، یک کوله پشتی. تنهایی یعنی کنار پنجره ساعت‌ها بنشینی؛ بی دلیل. تنهایی برگشتن به هفت سالگی است. دوباره آموختن الفبای زندگی و بزرگ شدنِ  با دلهره است. تنهایی نداشتن کسی نیست. تنهایی بودن با آن‌هاست که دوستشان نداری.  تنهایی نگاه های ممتد است به خیابان های آشنا، به آدم های ِعاشق، به قدم زدن.." یک روز آن قدر صبح می‌شود که بیدار شدن دیگر دیر است."

* نقل ِ قول  نمی‌دانم از کیست .

* بین مودهای تنهایی تنها از زندان هراسی نیست. گمان کنم.

۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۶:۰۳

در تاریک و روشنای کوچه پس کوچه های این شهر، از دنیای من تا دنیای تو، فاصله‌ای نیست. ما همه در کنار هم، در نقش‌‌های متفاوت، بر روی صحنه ای به نام زندگی نمایشی را اجرا می‌کنیم که تماشاگر ندارد. گاهی تو فریاد می‌زنی و من می‌ترسم؛ گاهی هم دیگری. اگر روزی یکی از ما بر روی صحنه نباشد ناراحت می‌شویم، اشک می‌ریزیم و آن زمان که کسی به ما اضافه می‌شود از ته دل می‌خندیم و جشن می‌گیریم و در تمام این ثانیه ها همه‌مان می‌دانیم ما در کنار هم هست که تکمیل می‌شویم. 

۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۱