سقوط

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.
پاییز بود. نشسته بودم روی صندلی زرد رنگی در ایستگاه ِ مترو . ساعت حوالی هشت و نیم شب لاشه ی قطاری در انتهای نگاهم راه می‌رفت. منتظر بودم تا سوار  اولین قطار بشوم و بروم به سمت اتمام مرور تکراری زندگی‌ام؛ در سه‌شنبه، بیست و نهم آبان ماه نود و سه. کوله‌ام، کنار پای سمت راست‌ام ایستاده بود و کمی آن سو تر پیرمردی به اطرافش نگاه می‌کرد. ناتوان و بی رمق به نظر می‌رسید اما ظاهری مرتب داشت. تلفن همراه‌ام زنگ خورد. صدای سردی آمد. مهسا، دختر آرام و دوست صمیمی امین، با صدایی سرشار از استرس پرسید کجا هستم و بعد از دریافت پاسخ، گفت کنار درب آپارتمان‌ام نشسته و منتظر است مرا ببیند. تلاش‌هایم برای فهمیدن ماجرا از پشت تلفن بی ثمر بود. آن شب بر خلاف عادت همیشگی بدون رفتن به داروخانه ی نبش کوچه؛ مستقیم مسیر خانه را طی کردم. هوا کمی سرد شده بود و تاریک. تاکسی زرد رنگی، پشت چراغ قرمز، یک مرد، یک زن و دو بچه را با خود می‌بر . در نزدیکی آپارتمان شصت‌و‌دو متری‌ام حوالی ستارخان  بطری آب معدنی را از کیف‌ام در آوردم، از آب سرد کن پراش کردم و سعی کردم استرس‌ام را کم کنم و برای ملاقات ِ با مهسا کمی آرام تر به نظر برسم. صدای نفس‌هایم را  می‌شنیدم. زمان رد شدن از خیابان صدای بوق اتومبیلی مرا ترساند. راننده  ثانیه هایی بد و بیراه و گفت و رفت. دقایقی گذشت. مهسا را دیدم که کنار  سکوی درب ورودی آپارتمان، زانوهایش را در آغوش کشیده بود و خیره به قدم هایم نگاه می‌کند. رسیدم. دست دادیم . به نظر خوب نبود؛ اما من مثل همیشه شوخی کردم و دعوت اش کردم  به داخل خانه. لبخندی آرام زد و همراهم شد. کلید درون ِ قفل چرخید. در خانه باز شد.

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۹