سقوط

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

هـنوز آن شب را در خاطر دارم. شام آن شب ما چیزی بود که من هیچ وقت نام فرنگی اش را نفهمیدم. بعد از مدتی نه چندان طولانی شاید از سر دلتنگی دور هم جمع شده بودیم. شاید دلیل اش خلا سنگین تنهایی آن روزها بود؛ که درگیر ماجرای عاشقانه ی جدیدی شدم. اسمش النا بود. دختر مو خرمایی، آرام و خوش مشرب ایتالیایی که چند باری هم دیده بودمش. در واقع به واسطه ی دوستان مشترک مان او را می شناختم. این شروع ماجرایی بود. او بعدها در یک میهمانی رسما به من معرفی شد.

پانزدهم آبان ماه. رویا تماس گرفت و گفت اقامت اش را درست کرده و می خواهد برود انگلستان. مهمانی ترتیب داده بود تا خداحافظی کند. یقه ی لباسم را مقابل آیینه مرتب کردم. هدیه ای را که برای رویا خریده بودم از داخل قفسه آشپزخانه برداشتم. بی گمان خوشش می آمد. حوالی ساعت هفت به خانه رویا رسیدم. طبقه ی دوم یک آپارتمان قدیمی حوالی نیاوران. جلوی واحد او ایستادم و آرام شستی زنگ را فشردم. چند لحظه بعد او در را باز کرد و با خشرویی خوش آمد گفت. کنار ایستاد تا وارد شوم.  آن شب سر میز شام رویا النا را معرفی کرد و با خنده ای مرموزانه به شوخی گفت روزهایی که نیستم مراقب النا باش.

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴

شب آخر که می رفتیم چمدانِ من دستِ تو بود. راهرو تاریک تر از همیشه. یواشکی نیم نگاهی به صورت‌ات انداختم و رنگِ خوبِ چشم‌هایت زیرِ نورِ بد رنگِ مهتابی آسانسور  و گونه‌هایت که خیس بود. به سرنوشتِ زندگی‌ام فکر کردم. به روزِ اولی که همدیگر را دیدیم، حسابی سرحال بودیم و پر از احساسی که تو عشق خواندی‌اش. به زندگی تو  فکر کردم و به ردی که از خودش باقی می‌گذارد روی اشیا،  مثلِ تیرگی آینه‌ی راهرو، مثلِ گردِ خاکی که روی گلدان نارنجی اتاق خوابمان ماه ها باقی مانده بود. به زندگی هر دو مان فکر کردم که گاهی به روی ما لبخند زد و گاهی هم ما را خم کرد..

هیچ چیز تضمین ندارد. خوشحالی‌تان، عشق‌تان، زندگی‌تان، همه را دو دستی بچسبید. از دست رفتنی‌ست.

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷