سقوط

عزیز دِلم،

دلبرکم، نوبر من سلام

کاش بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده، آنقدر که جز دلتنگی کلمات را فراموش می‌کنم. صدای دلتنگی اما خنده‌های توست. کجاهایی؟ رو به کدام ماه نشسته‌ای؟ آفتاب کجا برگونه‌های زیبایت می‌نشیند؟ قامت‌ات را بر پهنه‌ی کدام ساحل نوازش می‌دهی؟ پشت کدام درخت قایم شده‌ای؟

حالا که نیستی چگونه بَند دلم را به جهان وصل کنم؟ چگونه خودم را به آفتاب نیمه جانِ پاییز معرفی کنم؟ چگونه پیاده‌روی‌های شبانه را بلد باشم؟ 

تو نیستی،

تو نیستی و این تنها دروغ شاخدار خداست.

نبودنت را تکرار می‌کنم و با هربار تکرار جانم از دست می‌رود. راستی میدانستی تاسیان به گیلکی چه می‌شود؟ حملات عصبی، اندوهِ عمیق، اضطراب بی اندازه و ناتوانی این دست‌ها.

تو رفته‌ای، چنانکه گویی هیچ زمان در این دیار پرغم نبوده‌ای و جهانم حقیقتی جز این ندارد.

*  تمام دلتنگی‌ها و خستگی‌ها بغض شد در گلویم.

۱۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۵

حق با شماست. کم مینویسم، کم تر از قبل حرف میزنم و این یعنی میخواهم پنهان شوم؛ پنهان در کلماتی که در ذهنم حبس شده اند. عادت کرده ام به زیستن در میانه، فارغ از آغاز و پایان.

دنیا بی ثُبات شده. بی ثبات تر از قبل. آدم ها بی حوصله و افسرده شده اند و دیگر حتی امید هم ندارند. اوضاع اما برای من خیلی هم فرقی نکرده. من همان آدم سابق هستم که سال هاست برای دویدن و فرار کردن تمرین کرده و اکنون نظاره گر نقطه پایان است. خیلی قبل تر این دنیای بی ثبات و بی ارزش را در کلماتم غرق کرده ام؛ شما که یادتان می آید؟

هیچ دلم نمیخواهد فکر کنم من مقصر همه اتفاق های دنیا هستم. من که با کلمات افسرده و خشم زده از دنیا حرف زدم و خواستم حق مان را بگیرم. اما راستش را بخواهید در دنیای من خیلی وقت پیش آدم ها تصمیم گرفتند دیگر همدیگر را درآغوش نگیرند، کم تر حرف بزنند و فقط اشک بریزند.

خیلی قبل تر داد و قال راه انداختیم که حق مان را پس بگیریم اما کشته شدیم ، کشته شدیم و کشته شدیم. شما که یادتان می آید؟

خیلی از ما کم شدن، یادتان نیامد.

آبان شد، یادتان نیامد.

هواپیمایی پر پر شد، یادتان نیامد.

خوزستان بی آب است ، یادتان ...

 

۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۰:۴۹

حالا دیگر فقط خودمان مانده ایم ، هیچ کس نیست. هیچ صدایی نمی آید. جهان را طوفان زد. پنجره ها به پرواز در آمدند و آدم ها کوچ کردند. نگران نباش. ما با یکدیگر خواهیم ماند ، حتی اگر جهان قرارهای دیگری داشته باشد. بی دلیل میخندم و میخندی..

نترس ، ایمانت را به خورشید و به آرامش در طوفان ها از دست نده. اگر جهان را در سه حرف بخواهی سه حرف را یاد گرفته ام : ص ب ر. یقین دارم امسال زیر و رو خواهد شد و از ردپای ما ، درختانی می رویند که تا ابد می شود آنها را در آغوش کشید.

چه راه های بلندی برای طی کردن در پیش داریم و چه اشک هایی در کنار هم خواهیم ریخت . خانه ی ویران ، خانه نیست . خانه من و تو جای دیگری ست . نمیدانم کجا؟ اما یک جای دیگری است. من روی زمین دراز کشیده ام و از زیر سقف آسمان را دید میزنم ، کتری آب هم در حال جوشیدن ... اما استکان ها نیستند ، شکسته اند ، قهوه هم سرد می شود..

نود و نه سال دیگری ست.

۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۶

امروز بیست و هفت آبان هزار و سیصد و نود هشت ، سومین روز گرانی بنزین است. امروز شاید روز آخر باشه.

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۹

امروز بیست و شش آبان هزار و سیصد و نود هشت ، دومین روز گرانی بنزین است. امروز شاید روز آخر باشه.

۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۵

امروز بیست و پنجم و آبان هزار و سیصد و نود هشت ، اولین روز گرانی بنزین است. امروز شاید روز آخر باشه.

۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۳

خوشحالم زندگی بر مرگ پیروز شده.

۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۳

کله‌ی سحر چند ساعتی مهمان عارف بودیم. حین ورود به اتاق جلسه با همه دست داد. فرصت داد دغدغه ها را بگویند. بعد خودش حرف زد. زبانش تند نیست و اگر لازم باشد نمی‌تواند با کلام کسی را خرد کند ولی از آن سبک سخنورانی نبود که شنونده برایشان حکم گونی برنج دارد، به خاطر می‌سپرد که چه کسی چه پرسیده و وقتی حین بحث به بخش مورد سؤال کسی می‌رسید رو به همان فرد می‌کرد و پاسخ می‌داد. از مسئله حصر گذر کرده است. می‌گفت برای آنکه تاثیر گذار باشیم باید ابتدا باقی بمانیم و اصلاح‌طلبان قدم‌های مناسبی پسا هشتادوهشت برداشتند.

اصولا دین چندان مسأله من نیست و اگر هم هر از گاهی مقاله‌ای بخوانم بیشتر از سر کنجکاوی است تا نیاز. برای همین از شخصیت امثال عارف و سروش خوشم نمی‌آید.

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۰

خدا چه می‌داند از درد های شبانه زنی در تخت خواب تهران؟ خدا چه می‌داند از آنچه که به مرگ می‌رساند آدمی تنها را؟ از پیاده روی‌ های شبانه مردانی که پناه می برند به آغوش دود، از شکم‌های گرسنه‌ی کودکانی که رویاهایشان در سرمای چراغ قرمز چهار راه ها یخ بسته است. خدا چه می‌داند از آزادی، چه می‌داند از برابری، چه می‌داند از واژه های منحوس انسان ها؟ چه شده است که خدا از معنویت میگوید؛ از موهبت ایمان  من کسانی را می‌شناسم که لبخند را از یاد برده اند.. که اندوه هم خواب مادرشان است؛ که درد معشوقه ی برادرشان. من آدم هایی را می‌شناسم که دست به خون می‌شویند و اشک چاشنی صبحانه‌شان می‌کنند و تمام لحظه هایشان بی کسی است. من در زیر نور چراغ های کم نور زنانی را دیده‌ام که مردی را در آغوش کشیده اند، بازویش را سفت چسبیده‌اند. من نگران تاریخ‌ام، نگران اشک، خون، آرزوهای بر باد رفته. خدا چه می‌داند؟ از چه چیز خبر دارد؟ هیچ خیر و شری زاییده افعال آدم ها نیست و هر چه هست دستان پر قدرت سرنوشت است. چیزی که در این دنیا پیدا نمی‌شود عدالت است. واژه ی منحوس عدالت.

 

مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی می‌خواست ، که من کسی نداشتم، کَسَم خدا بود، کَس بی کَسان.. / علی شریعتی / هبوط / ص 1

۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۹

هیچ وقت نمی‌‌دانم چه لباسی بپوشم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم چطور می‌شود یک آدم مرتب بود.  مثل این که هیچ وقت نفهمیدم دوست دارم چایی را با چی بخورم. تا آن جا که یادم هست همیشه لباس‌هایم تکراری بود؛ معمولا مشکی. نه این که پول نداشته باشم، نمی‌دانستم چه چیز را دوست دارم. همیشه موقع امتحان‌ها بر خلاف همکلاسی‌های پول دارم یک مداد کوچک چند ده بار تراشیده همراهم بود که اندازه‌ی همه‌ی اطرافم دوست‌اش داشتم و یک پاک کن که نمیدانم کدام سال ِ دوران راهنمایی آن را از همسایه‌مان هدیه گرفته بودم. همیشه فکر می‌کردم احتمالا فردا روز دیگریست. زندگی‌ام همیشه خلوت بود. از سیب بدم می‌آمد. یک گاز میزدم و بقیه اش را می‌گذاشتم روی میز. همیشه فکر می‌کردم یک روز مثلا حوالی سی‌و‌چهارسالگی حدود نه صبح از خواب بیدار می‌شوم، یکی از کت‌وشلوارهایم را می‌پوشم و یک پیراهن و شال گردن با آن سِت می‌کنم. آن وقت سوار ماشین آخرین مدلم، از حوالی شمال تهران می‌روم به سمت شرکت‌ام. برای پیشرفت‌ام کلی برنامه دارم، روزها تلاش می‌کنم، ورزش می‌کنم و عصرها به کلاس موسیقی می‌روم و شب ها در حالی که شیشه ماشین را پایین داده‌ام و یک نخ سیگار می‌کشم با آرامش به خانه‌ام می‌رسم و روی تخت می‌خوابم. چند وقت پیش کتابی می‌خواندم با عنوان مرگ و ذهن که می‌گفت مرگ اساسا یک پدیده ذهنی است. فقط یک پایان است بر بخشی از هستی.. تصور کنید؛ پول، سیاست و ... چقدر می‌توانند بی اعتبار باشند؛ در حد و اندازه یک رویا.

۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۹

یک جایی هست در زندگی که احساس پاره می‌شود. یک وقت‌هایی که حقیقت بر سرت آوار می‌شود و تو صدای مهیب ِترسی را در اعماق وجودت حس می‌کنی. اما هیچگاه از فریادهای در گلو مانده‌ات نترس. از هیاهوی آدم‌ها، از دروغ‌ها. رسالت‌ات را آغاز کن. دست‌ات را در میان دستان مرگ قرار بده و یک شب آرام ِتابستانی با او قدم بزن، به همه‌ی گذشته‌ات فکر کن، به همه‌ی آدم‌هایی که بوده‌اند و به خودت یادآوری کن که لازم نیست چیزی را فراموش‌ کنی. بعد شاید تو هم به این نتیجه رسیدی که جهان حقیقت تف مال شده‌ا‌‌یست که برای کشف‌اش روزها بی هدف دویده‌ایم. میدانی، هر چه سن‌ام بالاتر رفت سرعت بقیه بیش تر شد و من هر روز توهم‌هایم. کودکی من مثل یک شعر بود، پر از دروغ هایی که زیبا ماند و  مرا میان ِمردم ِنامهربان، در ناله های زمین، میان ِحرف های قلمه سلمبه دیکنز بزرگ کرد.  نیمه‌های شب که آمد همراه مرگ یک خانه را نشانه برو. پرده‌ها را کنار بزن و بنشین همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌های زندگی‌ات را سلاخی کن. بعد شاید تو هم تصمیم گرفتی به مرگ نزدیک‌تر شوی، بزرگ شوی، همراهم شوی. شاید هم کمی آن طرف تر دختر ِ جوانی با موهای بلند و صورت مهربان نزدیک‌ات شد و شیرینی حرکات‌اش مهمانی دو نفره‌ات را با مرگ بهم ریخت.

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶

همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.
پاییز بود. نشسته بودم روی صندلی زرد رنگی در ایستگاه ِ مترو . ساعت حوالی هشت و نیم شب لاشه ی قطاری در انتهای نگاهم راه می‌رفت. منتظر بودم تا سوار  اولین قطار بشوم و بروم به سمت اتمام مرور تکراری زندگی‌ام؛ در سه‌شنبه، بیست و نهم آبان ماه نود و سه. کوله‌ام، کنار پای سمت راست‌ام ایستاده بود و کمی آن سو تر پیرمردی به اطرافش نگاه می‌کرد. ناتوان و بی رمق به نظر می‌رسید اما ظاهری مرتب داشت. تلفن همراه‌ام زنگ خورد. صدای سردی آمد. مهسا، دختر آرام و دوست صمیمی امین، با صدایی سرشار از استرس پرسید کجا هستم و بعد از دریافت پاسخ، گفت کنار درب آپارتمان‌ام نشسته و منتظر است مرا ببیند. تلاش‌هایم برای فهمیدن ماجرا از پشت تلفن بی ثمر بود. آن شب بر خلاف عادت همیشگی بدون رفتن به داروخانه ی نبش کوچه؛ مستقیم مسیر خانه را طی کردم. هوا کمی سرد شده بود و تاریک. تاکسی زرد رنگی، پشت چراغ قرمز، یک مرد، یک زن و دو بچه را با خود می‌بر . در نزدیکی آپارتمان شصت‌و‌دو متری‌ام حوالی ستارخان  بطری آب معدنی را از کیف‌ام در آوردم، از آب سرد کن پراش کردم و سعی کردم استرس‌ام را کم کنم و برای ملاقات ِ با مهسا کمی آرام تر به نظر برسم. صدای نفس‌هایم را  می‌شنیدم. زمان رد شدن از خیابان صدای بوق اتومبیلی مرا ترساند. راننده  ثانیه هایی بد و بیراه و گفت و رفت. دقایقی گذشت. مهسا را دیدم که کنار  سکوی درب ورودی آپارتمان، زانوهایش را در آغوش کشیده بود و خیره به قدم هایم نگاه می‌کند. رسیدم. دست دادیم . به نظر خوب نبود؛ اما من مثل همیشه شوخی کردم و دعوت اش کردم  به داخل خانه. لبخندی آرام زد و همراهم شد. کلید درون ِ قفل چرخید. در خانه باز شد.

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۹

شاید زندگی انتقام گناه نکرده ای است که ما هیچ وقت دلداری دادن اش را بلد نبودیم . تنها اواسط اردی بهشت با یک لیوان ِ داغ  ِچای ؛  جلوی پنجره  اتاق ایستادیم و به غم هایش گوش دادیم و اندوه خودمان را میان صدای لرزان اش پنهان کردیم . شاید زندگی شب ِ خلوتی است که من در آن راه می روم و احساس میکنم کسی در من نشسته است و جیغ میزند .. آخر  ِ این بازی شاید زندگی خسته از ما در گوشه ای بنشیند و تنها به پاس بدی های ما اشک بریزد .. و اشک بریزد .. و اشک بریزد ...

شب آرام آرام نزدیک می شود و سهم ما تنها ستاره ای است که از بچگی دوست اش داشتیم ، همان که با انگشت ِ دست ِ راستمان ؛ ذوق کرده نشان اش میدادیم و میخندیدیم ، آخرش زندگی می ایستد رو به روی من ، خم می شود ، سیگارش را درون لیوان چای ام خاموش میکند .. و بعد می رود ، در امتداد ثانیه ها ..

دلم میخواهد بدوم میانه یک بزرگراه ، داد بزنم که زندگی دوست ات دارم . آن وقت شاید زندگی نگاهم کند ، به سمت ام بدود ، دستانم را بگیرد و مرا با خود ببرد به عمق بی نهایت ها ..

شاید .

*  بدون ربط به تمام دنیا برای بیست ثانیه فهمیدم چرا هستم  .

* با هدفون گوش کنید +

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴

زندگی خواب است . این را میدانستید ؟ بالاخره یک روز بیدار میشویم . از رخت خواب ِ مان بیرون میپریم و میرویم وسط ِ آشپرخانه ، عشق زندگی مان را در آغوش میگیریم ، تانگو  مورد ِ علاقه مان را پخش میکنیم و می رقصیم . صبحانه میخوریم ، یک بوسه میهمان میشویم و می رویم سر ِ کار . وقت ِ شام با آرامش به خانه بر میگردیم ، بوی سوپ ِ شیر و نان ِ سیر به مشام مان می خورد ؛ آن وقت میفهمیم چقدر خوشبختیم .  مینشینیم دور  ِ میز  ِ دو نفره ی نهار خوری مان ، ساعت ها حرف میزنیم ، شام میخوریم ، بعد همان موقع که در حال ِ خواندن ِ کتاب ِ مورد ِ علاقه مان هستیم یک نفر مینشیند کنارمان ، دست اش را میگذارد در دستان ِ مان ، یواشکی در گوش ِ مان می گوید که چقدر دوست مان دارد .. آنوقت کتاب مان را میگذاریم کنار می رویم در آغوش اش و آرزو میکنیم که وقت ِ خواب نشود ..

 من سال ها هر چه خوانده ام تمرین ِ نبودن آدم ها بوده است .  مرگ و تولد و هر دو تجربه تنهایی ان ، حمید ِ غمگین من وقتی تنها شدی فکر کن خوابیده ای ..

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۹

نشسته ام در کنار ِ سکوت دیوار ها . نگاهم را دوخته ام به کفش های دخترانه ای که بی نظم می روند . بالا ، پایین ، با صدا ، کوبنده و گاهی آرام . تماشا میکنم . زمان نمیگذرد . دست هایم عرق کرده اند . یک جفت کفش دخترانه ، یک چمدان و دختری که میانه اتاق موهایش را می بافد . میگفتی دختر ها وقتی حالشان خوب است موهایشان را می بافند ، موهای باز یعنی رها شده اند ، اگر با کِش بستند یعنی ناراحت اند و آن ها را دار زده اند و اگر روزی آن ها را نابود کنند ، همه چیز برایشان تمام شده است .  از خانه می روم . در میان همهمه ی سکوت ِ آدم ها ، قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم . نگاهم جامانده همراه ِ تو . شاید در میان چمدان ات . از خودم خسته شده ام ، از این توده ی سرد ِ یخی بی روح . از همه ندانم هایم .. یادت هست میگفتی دوست داشتن تملک جوست ؟ من این روز ها می ترسم . از همه ی دوست داشتن هایم . از تو  ، از آن خیابان . رد ِ پای ات جا مانده در میان آرزو هایم . هر روز ضربه های قلبم را حس میکنم . صدا نزدیک تر می شود . تا زیر گلویم می آید ، چشمانم خیس می شوند و من میان ِ آدم ها قدم میزنم ، راه می روم ، می ایستم .. بیا . بیا صبح یک جمعه زمستانی دستم را بگیر با صدای خواب آلود بگو موهایت را ببافم ، آن وقت من موسیقی را بلند کنم ، بنشینم روبه رویت ، نگاهت کنم ..

* شما از این مزخرفات چیزی فهمیدید .. ؟ 

* هیچ چیز خوشایند تر از مرگ نیست . عاشق نیستم ، حرف در دهانم نگذارید . 

۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۱

مرد تنها بود . آن روز بعد اظهر ِ یکشنبه پاییز . دستش را دراز کرد ، از قفسه ی کتاب ها اولین دفتر ِ خالی سبز رنگ را برداشت . رفت ، روی ِ صندلی چوبی اش میانه ی ِتراس خانه نشست . دفتر را باز کرد . شروع کرد به شماردن . یک .. دو .. سه .. صدای ِ بوق ِ ممتد ِ یک اتومبیل فضای کوچه را پر کرده بود . مرد هم می شنید . شمارش ادامه داشت . پنجاه و دو .. پنجاه و سه .. به لکه ی سفیدی میانه ی آسمان خیره شد . کم تر از  ده دقیقه طول کشید . دخترکی با موهای بافته و کوله ِ کوچک ِ مدرسه  از خیابان رد می شد . کاش می شد خاطرات ِ زندگی را فرو کرد توی ِ یک کوله پشتی و تا می شد دور شد . جمله ای که مرد در صفحه ی اول ِ دفتر ِ سبز رنگ نوشت . آن روز خانه ی مرد خسته بود . لکه ی ِ زرد رنگی پشت دیوار یخچال ، دستگیره زنگ زده در ، پنجره های خسته . هفتاد و یک ، هفتاد و دو ..

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۴

تقریبا امروز به این نتیجه رسیدم هیچ انگیزه ای برای ادامه ی هیچ جور مسیری ندارم . این که خیلی از شما دوست جان های من اصرار دارید مسیر های مختلفی هست ، من حاضرم بنشینم روی چمدانم و ساعت ها به شما گوش دهم - البته این را بدانید من اصلا منطقی نیستم . تازه کلی هم احساس ِ اضافه دارم - اما حاضرم بنشینم ، ژست بگیرم ، عینک ام را هم بالا و پایین کنم و گوش بدهم . تا همین چند ساعت ِ پیش قرار بود فردا بروم دپارتمان ِ فلسفه فلان جا ؛ پیش ِ دوستم که تدریس میکند ، بزنم زیر گوشش بگویم فلانی تو بیا بگو فلسفه رفتن ها چیست ؟ .. الان که با شما حرف میزنم دارم چمدانم را جمع میکنم برگردم اصفهان . یک شلوار ِ جین ِ آبی ، یک پیراهن ِ مشکی ، همان دستبند قهوه ای و حتی قرار است کفش ِ اسپورت ِ درب و داغونم را هم باز ببرم ؛ همان کفشی که رویش کلی گچ ریخته و گوشه سمت ِ چپ ِ پای ِ راست اش پاره شده ! اما آیا من آدمی هستم که به خاطر پارگی یا درب و داغون شدن چیزی آن را دور بیندازم ؟ فکرش را هم نکنید . من آدمی هستم که یک سال و نیم این کفش و درب و داغون و این شلوار جین ِ آبی و آن پیراهن ِ مشکی را می پوشم و سعی میکنم پارگی هایم را کسی نبیند .. من برای زندگی خیلی انرژی میگذارم . کلی صبر دارم ، کلی هم دنبال ِ پول در آوردن هستم و همه ی آن مسیر هایی که در ذهن شما هست را قبول دارم . اما میدانید ، راستش صبح های جهان ِ من پر از آدم هایی است که دیر کرده اند .

* عنوان از جناب ِ شاملو .

* این که من از پله برقی میترسم یا فوبیا حیوون دارم خنده داره ؟

۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴

یک دختر ِ شاد ِ خواب آلود روی ِ تخت ِ دو نفره ی قهوه ای با موهای بلند ِ مشکی و سرهمی ِ بلند ِ سفید  . یک میز ِ صبحانه ، گلدان ِ سفید ِ کاکتوس ، رومیزی ِ چهارخانه ی ِ آبی سبز ، نقاشی ِ یک اسب ِ سفید با یال های قهوه ای روشن  . دو لیوان آب پرتقال ِ نارنجی ، پنج عدد نون ِ تست ِ برشته شده . یک بطری ِ آب معدنی ِ نیمه پر ،  ترکیب ِ زرده های تخم ِ مرغ و عسل  ، چند پر گوجه فرنگی ِ قرمز ، یک قالب کره ، چند حبه قند .. یک دختر ِ شیطون ِ سر حال ، روی میز آشپزخانه ، پاهای سفید اش را شلخته تاب می دهد . صدای ِ آرام ِ یک مرد که صبح به خیر می گوید . یک موزیک ِ آرام ِ صبحگاهی . وزش ِ باد ِ بهاری ، رقص ِ پرده های ِ آشپرخانه در هوا ، طعم ِ لیموی نوبرانه ، یک ظرف ِ پر از میوه ، چهار گوجه سبز ِ ترش ، صدای ممتد ِ سوت ِ کتری . یک دختر ِ شاد ِ آرام  ، پشت ِ پیانوی آنتیک ِ بیخ ِ دیوار . مرد ِ من می نوازد . یک مرد که از پشت زنی را در آغوش کشیده . حس ِ لمس ِ دو صورت بر هم ، موج های بی تاب ِ دریا ، آسمان ِ آبی ِ فیروزه ای ، ذرات ِ تابش ِخورشید ِ سوزان ِ گرم ، صدای ِ قدم های ِ عشق .. یک مرد ِ غمگین ِخواب آلود روی تخت ِ دو نفره ی قهوه ای که از خواب بلند شده . جدال ِ بین ِ مرد ، رویا و واقعیت . چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ، چند کلمه سکوت ..

* یک بار بیش تر نخونین اش.

 
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۹

یک ساعت شلوغ میانه ی روزی پر هیاهو را در نظر بگیرید که کارهای مهمی هم دارید . تلفن تان زنگ میخورد و شخصی از پشت تلفن وجودتان را می خواهد ، میخواهد که برای چند ساعت در کنارش باشید و حرف هایش را بشنوید . بغضی میانه ی حرف هایش اذیتِ تان میکند . شما فردی پر از ابهام هستید که تنها عنصر دوست داشتنی زندگی تان همان شخص است . چه میکنید ؟ بدون فکر و توجه به کارهایتان با چند واژه ی احساسی قربان صدقه اش می روید و قول می دهید کم تر از ساعت کنارش باشین . به سمت ماشین تان می روید ، آن را روشن میکنید و با عجله خیابان ها را بهم می ریزید . پشتِ سرِ هم بوق می زنید و بالاخره مجبور می شوید در ترافیک همیشگی خیابان ولیعصر موزیک مورد علاقه تان  را گوش دهید . در زمان پخش موسیقی شما همواره با خود دوست داشتن آن شخص را مرور میکنید . قطعه هایی از موزیک را که از بر کرده اید تکرار میکنید  و بالاخره با بی حوصلگی  از میانبری که همیشه استفاده میکردید سعی میکنید از چَنگال ترافیک فرار کنید . روبه روی سوپر مارکت ِ نبشِ خیابانِ تان توقف می کنید و یک بستنی شاه توتی برایش میخرید ، مثل همیشه . میانه ی کیفِ تان آن را پنهان میکنید . چند لحظه بعد  .. خود را روبه روی آسانسور فرض کنید . یک فردِ مضطرب و پر انرژی که عشق و خاصیت عجیب اش را قبول دارد . تحمل نمیکنید و به سمت راه پله می دوید و دو تا یکی بالا می روید . لبخندتان را کِش دار میکنید ، کلید می اندازید و در را باز می کنید . چراغ ها خاموش اند . روی مبل ها پارچه ای سفید پهن شده و آن گلدانِ نارنجیِ گوشه اتاق ، پر از گرد و غبار است . پیانوی آنتیک بیخِ دیوار و یک سرهمی سفید که رویش افتاده است .  صدایش میکنید . دنبالش میگردین . اتاق خواب ، آشپزخانه ، حمام ، بالکن . همه جا می گردین . به تصویرِ درون قابِ عکس اش خیره می شوید . کمی دور و برِ تان را نگاه میکنید . یادتان می آید او شش ماه است رفته است . یادتان می آید . همه چیز . میخواهید گریه کنید اما نمیتوانید . می روید سمت پیانو با خودتان میگوید به سرهمی دست نزنم تا اگر باز هم خیالاتی شدم آن را ببینم .. به هیچ چیز خانه دست نمی زنید . در را می بندین . به سمت ماشین تان می روید . بر می گردید سرِ کارتان . همکارتان می رود پرونده ای از کیف تان بردارد . می گوید " تو باز بستنی خریدی یادت رفته بخوری ؟!! .. هوم .. با توا م . برو بابا خُلی تو ام . "  او می رود . شما میمانید و عکس کوچکش درون کیف ِ پولِ قهوه ای تان .

* تهرانِ تنهایِ این روز های مَن .. 

۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۷

مدت ها بود میخواستم بگویم دوستت دارم . مثل همه ی آن بار هایی که گفتم و تو نشنیده گرفتی . مسخره است . مگر می شود کسی را دوست داشت که تو را دوست ندارد ؟ از من بپرسند می گویم می شود . مسخره هم نیست . راستش من اصلا معتقد نیستم همه ی چیزهای این دنیا باید دو طرفه باشد . مثلا احساس سکس کردن . آدمی است دیگر گاهی حسِ سکس کردن اش می آید گاهی نه . نمی تواند همه ی عالم و آدم را در آن لحظه متقاعد کند که من یکی از هورمون هایم غیر نرمال کار میکند و به یک نفر برای چند ساعت نیاز دارم .گاهی نمیتوانیم حسِ دو طرفه ای ایجاد کنیم . گاهی وقت ها خیلی از احساسات یک طرفه ایجاد می شوند و بعد شاید دو طرفه بشوند و حتی خیلی وقت ها یک طرفه بمانند .  احساس را سرکوب نکنید ؛ کنترل کنید ولی برای  احساساتتان احترام بگذارید . برای همه شان وقت صرف کنید اما بدانید هیچ احساسی به زنده ماندن یا نماندن شما ربط پیدا نمی کند . حتی احساس های ساختنی شما برای عشق ِزندگی تان ؛ همان که اسمش را همسر میگذارید . بیاید کمی رو راست با خودمان حرف بزنیم . به جای کلنجار سرِ دروغ گفتن یا نگفتن ، ببینیم چه آدم هایی را به خاطر خودشان و چه آدم هایی را برای کشف اندام شان دوست داریم . آن وقت با شجاعت برویم لغات را بکوبیم توی صورت شان . با جرات از عمق وجودمان بگوییم . برویم راستش را بگوییم . بگوییم من تو را دوست دارم چون زیبایی یا دوستت دارم چون میفهمی یا میخواهم فقط با تو بیرون بروم ، لذت ببرم یا هر مزخرف دیگری . فقط راستش را بگوییم . میگفت آدم هایی رو که دوست داری را از دست نده . برای داشتنشان تلاش کن . راست می گفت . اما کاش می شد . کاش همه چیز یک طرفه نمیماند .. چه می گفتم ؟ ها این که چند بار گفتم دوستش دارم و نشنیده گرفت . ولش کنید . مهم نبود .

۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۱

تمام شب را باران باریده بود . از آن جمعه ها که دنیا رفته بود پی کار و زندگی اش و من مانده بودم و لُخت کردن ثانیه ها .  تو هم بودی . همه ی آن تو هایی که در وجودم چنگ می انداخت . توی اتاق ، تمام شب ، موسیقی و کتاب دوست داشتنی ات و سرِ من روی بازوی تو . آن شب پرواز کرده بودم حوالی ابر ها . از آن وقت هایی بود که لبریز حرف زدن بودم و شب از ترس مردود شدن در امتحان خواب واژه های سرد می دیدم . یک جمعه که صبح فردایش امتحان داشتم و تو آن شب با آنکه حجم وسیعی درس نخوانده داشتی تا خودِ صبح کنارم نشستی و لغت خواندیم . باران هم از صبح شروع شده بود . بین خودمان بماند اما هیچ آدم عاقلی اتاق پر از کتاب و آن دست ها را ول نمیکند کله ی صبح برود در یک لجنزاری همراه با نوجوان های فاحشه امتحان بدهد ! فوقش میماند سال بعد . اصلا دانشگاه رفتن چه داشت که این همه سال دغدغه اش را داشتیم ؟  من همیشه از امتحان بدم می آمد . از چیرگی ما تحت پاره کن و مزخرفش ! یک وقتی بین شب و سپیده دم که دیگر صبح شده بود از پشت سرم دهانت را چسباندی به گوشم گفتی صبحانه آماده است جانور ! الاناست مدرسه ات دیر بشه ها ؟ من برای چند ثانیه مبهوت . یک همچین صبحی ، یک همچین دوستی ، یک همچین امتحانی .. بعد میدانی چی شد ؟ یادت هست ؟ درست همان ثانیه که چرخیدم بغلت و گفتم اصلا دلم نمیخاد امتحان بدهم تو با آن صدای عجیب غریب ات گفتی : جانور جان ! اگه نری تا شهریور نمیتونی امتحان بدی . همه از یادت میرن . پاشو تنبلی نکن جانور . دوباره ظهر بر میگردی روی همین تخت . همان ثانیه ها فکر کردم تو چه پسرِ منطقی و معقولی از من ساخته ای . همانی که تا قبل اش نبودم .

میدانی ؟ من آدم دوست داشته شدن نیستم . آدم تخمی هستم ، تعارف که نداریم . حسِ بدی پیدا میکنم وقتی به کسی وابسته می شوم . یک حسِ زشت . اون روز صبح بلند شدم . با خودم فکر کردم که اکی باید برم امتحان بدم و بعد با تو قهر کنم . لگد بزنم به دوست داشتن هایمان و بعد مچاله ات کنم در خاطرات گذشته ام !  رفتم . مردود شدم و بعد برای ترک کردن تو .. میدانی ؟ من آدم معقولی نبودم .  پر از حماقت های بچه گانه ام . بی فکر ، دیوانه و ندانم کار . البته همیشه بعدش مثل سگ پشیمان میشوم . یادت هست ؟ تو همیشه به خل و چل بازی های من میخندیدی اما من همیشه پر از توهم و حاشیه بودم . حالا نشسته ام در بیابان این روز ها از دور تماشایت میکنم و چه دردمندانه در آغوشم جامانده ای ، دخترِ جامانده ی آن  سال ها ، از همان شب بارانی تا حالا ..

* گیرم بهار آمد . نم باران هم زد . بعدش.. ما به روزمرگی بر میگردیم .

۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۶

هیچ وقت قهر نکنید . در هیچ رابطه ای . حتی یک دوستی ساده . فقط کافی است هر وقت از آن رابطه خسته شدید و نتیجه گرفتید به مرز تنفر رسیده اید و راهِ برگشتی نیست ، جفت پا بروید توی صورتِ طرف مقابلتان . طوری که جایش بماند . اما قهر نکنید . قهر کردن پدیده ی عجیب و غریبی است که برای حل آن نیاز به خرج کردن حبه ای غرور دارید . از این حرف های فمینیسمی تخمی نمی خواهم بزنم  اما قهر کردن و بعد پدیده ی به نام آشتی برای هر دو طرف سخت است . گاهی آنقدر زیاد که می شود جدایی .  خسته که شدید کمی رابطه را شل کنید . کم حرف بزنید ، کم اهمیت بدهید ، رفتار های گذشته را تکرار نکنید  ، خودتان را کنترل کنید و مدتی برای خودتان باشید . ساعت هایتان را به خواندن کتاب بگذرانید و  بعد در فرصتی مناسب دو دو تا چهار تا کنید که برای چه میخواستید قهر کنید. اگر  آن رابطه برای تان مهم بود ؛  بنشینید، فکر کنید و صادقانه حل اش کنید. بدون قهر. شاید با کمی لطافت ِ در صحبت کردن. آن وقت بروید یواشکی در گوشش بپرسید گاز آشتی بدم خدمت تان ؟! بعد به هم بگویید به جهنم که چی گفتیم و چی شنیدیم؛ ما با همیم و آدم رفتن نیستیم.

* نوشتن از بهار حوصله می خواهد ، دلِ خوش . عجالتا هیچکدام را ندارم .

بهارتان به دل

دلتان باغِ نارنگی

۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۱

 اگر روزی در یک نگاه ساده و برخورد معمولی با یک دختر، چیزی در ذهنتان وول خورد و احساس کردید عاشق اش شده اید، یا فکر کردید با تمام وجود دوستش دارین؛ شما یک خرِ آدم لخت کن لعنتی هستید، که البته این عنوان آنقدر ها هم بد نیست. در قدم اول سعی کنید کنترل هورمون هایتان را دست بگیرید و از ترشح بیش از حد شان جلوگیری کنید. این کار با یک دوش آب سرد و یا شاید ساعت ها دویدن در مسیری بی انتها میسر شود. در قدم دوم کلمات پر حرف تان را کنترل کنید و از گفتن جملاتی مثل "من دوست ات دارم " یا "تو تنها کسی هستی که من ازش خوشم اومده" به فرد مورد نظر شدیدا پرهیز کنید. به مراحل خود سانسوری تان کمی صبر و حوصله آویزان کنید و  بگذارید همه شان از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت و بعد هم به دست فراموشی سپرده شود. در تمام این مدت یادتان باشد واژه ها زر مفت میزنن. واژه ها تنها ابهام خلق میکنن و فاتحه ی دوست داشتن تان را می خوانند. حساب دوست داشتن یک موجود یا شروع یک تعهد دو نفره، شروع یک دوستی و حتی یک رابطه ی جنسی از هم جدا است. پس اگر در چنین موقعیتی قرار گرفتید کمی فکر کنید که از موجود مقابل تان دقیقا چه می خواهید و بعد از واژه ها استفاده کنید. آن وقت روزی میتوانید آدم هایی را با تمام وجود بخواهید، برای رسیدن به آن ها تلاش کنید و حتی دوستشان داشته باشین.

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۵

مانتوی بلند مشکی تنش است. باد موهایش را بهم ریخته است . بدو بدو می آید. مثل همیشه حواسش پرت است. به آقای قد بلندی تنه میزند. به روی خودش نمی آورد، لبخندی میزند، وارد کافه می شود. روی همان صندلی همیشگی مینشیند و سعی میکند ندید موهایش را مرتب کند. قهوه سفارش می دهد و منتظر می ماند. من می رسم. مثلِ همیشه دیر. دست تکان می دهد. لبخند میزند. موهایش همیشه پر پیج و تاب و لخت. زانوهایش جفت است. دامن دوست دارد. کوتاه، بلند، تیره و روشن. پاهای هر دو مان زیر میز. ساق های دو پا که همدیگر را حس میکنند. میخندیم. پاهایش را دور میکند. از شیشه بیرون را نگاه میکند. یک لحظه گریه اش می گیر . هق هق هایش را پنهان نمیکند. سرش را میگذارد روی شانه ام. دستم میخورد باز به یکی از فنجان ها. روی میز با انگشت مینویسد " بی تو " بعد باز هم قهوه مان یخ میکند. وقت ِ خداحافظی. مدتی همدیگر را نمیبینم. ساکت گریه می‌کنیم.

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۵

هـنوز آن شب را در خاطر دارم. شام آن شب ما چیزی بود که من هیچ وقت نام فرنگی اش را نفهمیدم. بعد از مدتی نه چندان طولانی شاید از سر دلتنگی دور هم جمع شده بودیم. شاید دلیل اش خلا سنگین تنهایی آن روزها بود؛ که درگیر ماجرای عاشقانه ی جدیدی شدم. اسمش النا بود. دختر مو خرمایی، آرام و خوش مشرب ایتالیایی که چند باری هم دیده بودمش. در واقع به واسطه ی دوستان مشترک مان او را می شناختم. این شروع ماجرایی بود. او بعدها در یک میهمانی رسما به من معرفی شد.

پانزدهم آبان ماه. رویا تماس گرفت و گفت اقامت اش را درست کرده و می خواهد برود انگلستان. مهمانی ترتیب داده بود تا خداحافظی کند. یقه ی لباسم را مقابل آیینه مرتب کردم. هدیه ای را که برای رویا خریده بودم از داخل قفسه آشپزخانه برداشتم. بی گمان خوشش می آمد. حوالی ساعت هفت به خانه رویا رسیدم. طبقه ی دوم یک آپارتمان قدیمی حوالی نیاوران. جلوی واحد او ایستادم و آرام شستی زنگ را فشردم. چند لحظه بعد او در را باز کرد و با خشرویی خوش آمد گفت. کنار ایستاد تا وارد شوم.  آن شب سر میز شام رویا النا را معرفی کرد و با خنده ای مرموزانه به شوخی گفت روزهایی که نیستم مراقب النا باش.

۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴

شب آخر که می رفتیم چمدانِ من دستِ تو بود. راهرو تاریک تر از همیشه. یواشکی نیم نگاهی به صورت‌ات انداختم و رنگِ خوبِ چشم‌هایت زیرِ نورِ بد رنگِ مهتابی آسانسور  و گونه‌هایت که خیس بود. به سرنوشتِ زندگی‌ام فکر کردم. به روزِ اولی که همدیگر را دیدیم، حسابی سرحال بودیم و پر از احساسی که تو عشق خواندی‌اش. به زندگی تو  فکر کردم و به ردی که از خودش باقی می‌گذارد روی اشیا،  مثلِ تیرگی آینه‌ی راهرو، مثلِ گردِ خاکی که روی گلدان نارنجی اتاق خوابمان ماه ها باقی مانده بود. به زندگی هر دو مان فکر کردم که گاهی به روی ما لبخند زد و گاهی هم ما را خم کرد..

هیچ چیز تضمین ندارد. خوشحالی‌تان، عشق‌تان، زندگی‌تان، همه را دو دستی بچسبید. از دست رفتنی‌ست.

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷

عاشقیتِ ماسیده من در هوای ملسِ پاییز، هوسِ انارِ دان‌کرده‌ی یلدا. مزخرفات حافظ که بعد از ده بار تفال هم اصرار به آمدنت دارد.
هرچه بود، خوب شد گذشت؛ با یک موزیک آرام، یک فنجان قهوه و چند حبه تنهایی.

۰۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۰

چایی را هم می زنم. خیره به شکرهای تهِ لیوان. نشسته لباسم را اتو می‌کنم. مراقب یقه‌اش هستم که موقع اتو خوب صاف شود. می‌نشینم رویِ تخت و کتاب را دستم می‌گیرم، دنبال ِ صفحه‌ی آخری هستم که خوانده‌ام، مدادِ لایش افتاده است روی فرش، می‌گردم، پیدایش می‌کنم، دستم را لای موهایش می‌کشم، موهایش میریزند، میریزند، میریزند..

۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۷

تنهایی تمامی ندارد. جاد‌ه‌ای است بی انتها. زور زدن عقربه‌های ساعتِ خرابی است برای رسیدن به ثانیه‌ای نو. تنهایی یک جمعه کسالت آور است. یک فنجان همیشه سرد، یک موسیقی تکراری. تنهایی یعنی زل بزنی به چشمان آدمت و او از رفتن حرف بزند. تنهایی یک سفر است، یک فرودگاه، یک کوله پشتی. تنهایی یعنی کنار پنجره ساعت‌ها بنشینی؛ بی دلیل. تنهایی برگشتن به هفت سالگی است. دوباره آموختن الفبای زندگی و بزرگ شدنِ  با دلهره است. تنهایی نداشتن کسی نیست. تنهایی بودن با آن‌هاست که دوستشان نداری.  تنهایی نگاه های ممتد است به خیابان های آشنا، به آدم های ِعاشق، به قدم زدن.." یک روز آن قدر صبح می‌شود که بیدار شدن دیگر دیر است."

* نقل ِ قول  نمی‌دانم از کیست .

* بین مودهای تنهایی تنها از زندان هراسی نیست. گمان کنم.

۳۰ مهر ۹۴ ، ۰۶:۰۳

در تاریک و روشنای کوچه پس کوچه های این شهر، از دنیای من تا دنیای تو، فاصله‌ای نیست. ما همه در کنار هم، در نقش‌‌های متفاوت، بر روی صحنه ای به نام زندگی نمایشی را اجرا می‌کنیم که تماشاگر ندارد. گاهی تو فریاد می‌زنی و من می‌ترسم؛ گاهی هم دیگری. اگر روزی یکی از ما بر روی صحنه نباشد ناراحت می‌شویم، اشک می‌ریزیم و آن زمان که کسی به ما اضافه می‌شود از ته دل می‌خندیم و جشن می‌گیریم و در تمام این ثانیه ها همه‌مان می‌دانیم ما در کنار هم هست که تکمیل می‌شویم. 

۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۱