هیچ وقت نمیدانم چه لباسی بپوشم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم چطور میشود یک آدم مرتب بود. مثل این که هیچ وقت نفهمیدم دوست دارم چایی را با چی بخورم. تا آن جا که یادم هست همیشه لباسهایم تکراری بود؛ معمولا مشکی. نه این که پول نداشته باشم، نمیدانستم چه چیز را دوست دارم. همیشه موقع امتحانها بر خلاف همکلاسیهای پول دارم یک مداد کوچک چند ده بار تراشیده همراهم بود که اندازهی همهی اطرافم دوستاش داشتم و یک پاک کن که نمیدانم کدام سال ِ دوران راهنمایی آن را از همسایهمان هدیه گرفته بودم. همیشه فکر میکردم احتمالا فردا روز دیگریست. زندگیام همیشه خلوت بود. از سیب بدم میآمد. یک گاز میزدم و بقیه اش را میگذاشتم روی میز. همیشه فکر میکردم یک روز مثلا حوالی سیوچهارسالگی حدود نه صبح از خواب بیدار میشوم، یکی از کتوشلوارهایم را میپوشم و یک پیراهن و شال گردن با آن سِت میکنم. آن وقت سوار ماشین آخرین مدلم، از حوالی شمال تهران میروم به سمت شرکتام. برای پیشرفتام کلی برنامه دارم، روزها تلاش میکنم، ورزش میکنم و عصرها به کلاس موسیقی میروم و شب ها در حالی که شیشه ماشین را پایین دادهام و یک نخ سیگار میکشم با آرامش به خانهام میرسم و روی تخت میخوابم. چند وقت پیش کتابی میخواندم با عنوان مرگ و ذهن که میگفت مرگ اساسا یک پدیده ذهنی است. فقط یک پایان است بر بخشی از هستی.. تصور کنید؛ پول، سیاست و ... چقدر میتوانند بی اعتبار باشند؛ در حد و اندازه یک رویا.