یک شب آرام تابستانی
یک جایی هست در زندگی که احساس پاره میشود. یک وقتهایی که حقیقت بر سرت آوار میشود و تو صدای مهیب ِترسی را در اعماق وجودت حس میکنی. اما هیچگاه از فریادهای در گلو ماندهات نترس. از هیاهوی آدمها، از دروغها. رسالتات را آغاز کن. دستات را در میان دستان مرگ قرار بده و یک شب آرام ِتابستانی با او قدم بزن، به همهی گذشتهات فکر کن، به همهی آدمهایی که بودهاند و به خودت یادآوری کن که لازم نیست چیزی را فراموش کنی. بعد شاید تو هم به این نتیجه رسیدی که جهان حقیقت تف مال شدهایست که برای کشفاش روزها بی هدف دویدهایم. میدانی، هر چه سنام بالاتر رفت سرعت بقیه بیش تر شد و من هر روز توهمهایم. کودکی من مثل یک شعر بود، پر از دروغ هایی که زیبا ماند و مرا میان ِمردم ِنامهربان، در ناله های زمین، میان ِحرف های قلمه سلمبه دیکنز بزرگ کرد. نیمههای شب که آمد همراه مرگ یک خانه را نشانه برو. پردهها را کنار بزن و بنشین همهی داشتهها و نداشتههای زندگیات را سلاخی کن. بعد شاید تو هم تصمیم گرفتی به مرگ نزدیکتر شوی، بزرگ شوی، همراهم شوی. شاید هم کمی آن طرف تر دختر ِ جوانی با موهای بلند و صورت مهربان نزدیکات شد و شیرینی حرکاتاش مهمانی دو نفرهات را با مرگ بهم ریخت.