شما که یادتان می آید؟
حق با شماست. کم مینویسم، کم تر از قبل حرف میزنم و این یعنی میخواهم پنهان شوم؛ پنهان در کلماتی که در ذهنم حبس شده اند. عادت کرده ام به زیستن در میانه، فارغ از آغاز و پایان.
دنیا بی ثُبات شده. بی ثبات تر از قبل. آدم ها بی حوصله و افسرده شده اند و دیگر حتی امید هم ندارند. اوضاع اما برای من خیلی هم فرقی نکرده. من همان آدم سابق هستم که سال هاست برای دویدن و فرار کردن تمرین کرده و اکنون نظاره گر نقطه پایان است. خیلی قبل تر این دنیای بی ثبات و بی ارزش را در کلماتم غرق کرده ام؛ شما که یادتان می آید؟
هیچ دلم نمیخواهد فکر کنم من مقصر همه اتفاق های دنیا هستم. من که با کلمات افسرده و خشم زده از دنیا حرف زدم و خواستم حق مان را بگیرم. اما راستش را بخواهید در دنیای من خیلی وقت پیش آدم ها تصمیم گرفتند دیگر همدیگر را درآغوش نگیرند، کم تر حرف بزنند و فقط اشک بریزند.
خیلی قبل تر داد و قال راه انداختیم که حق مان را پس بگیریم اما کشته شدیم ، کشته شدیم و کشته شدیم. شما که یادتان می آید؟
خیلی از ما کم شدن، یادتان نیامد.
آبان شد، یادتان نیامد.
هواپیمایی پر پر شد، یادتان نیامد.
خوزستان بی آب است ، یادتان ...