اپیزود های دنباله دار
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.
پاییز بود. نشسته بودم روی صندلی زرد رنگی در ایستگاه ِ مترو . ساعت حوالی هشت و نیم شب لاشه ی قطاری در انتهای نگاهم راه میرفت. منتظر بودم تا سوار اولین قطار بشوم و بروم به سمت اتمام مرور تکراری زندگیام؛ در سهشنبه، بیست و نهم آبان ماه نود و سه. کولهام، کنار پای سمت راستام ایستاده بود و کمی آن سو تر پیرمردی به اطرافش نگاه میکرد. ناتوان و بی رمق به نظر میرسید اما ظاهری مرتب داشت. تلفن همراهام زنگ خورد. صدای سردی آمد. مهسا، دختر آرام و دوست صمیمی امین، با صدایی سرشار از استرس پرسید کجا هستم و بعد از دریافت پاسخ، گفت کنار درب آپارتمانام نشسته و منتظر است مرا ببیند. تلاشهایم برای فهمیدن ماجرا از پشت تلفن بی ثمر بود. آن شب بر خلاف عادت همیشگی بدون رفتن به داروخانه ی نبش کوچه؛ مستقیم مسیر خانه را طی کردم. هوا کمی سرد شده بود و تاریک. تاکسی زرد رنگی، پشت چراغ قرمز، یک مرد، یک زن و دو بچه را با خود میبر . در نزدیکی آپارتمان شصتودو متریام حوالی ستارخان بطری آب معدنی را از کیفام در آوردم، از آب سرد کن پراش کردم و سعی کردم استرسام را کم کنم و برای ملاقات ِ با مهسا کمی آرام تر به نظر برسم. صدای نفسهایم را میشنیدم. زمان رد شدن از خیابان صدای بوق اتومبیلی مرا ترساند. راننده ثانیه هایی بد و بیراه و گفت و رفت. دقایقی گذشت. مهسا را دیدم که کنار سکوی درب ورودی آپارتمان، زانوهایش را در آغوش کشیده بود و خیره به قدم هایم نگاه میکند. رسیدم. دست دادیم . به نظر خوب نبود؛ اما من مثل همیشه شوخی کردم و دعوت اش کردم به داخل خانه. لبخندی آرام زد و همراهم شد. کلید درون ِ قفل چرخید. در خانه باز شد.
پنج ام تیر ماه نود و سه
لبهی تختام نشستم. نور ملایمی از پشت توری سفید پنجره تا نزدیکی تختام جلو آمده است. بطری آب را از یخچال برداشتم. به نوشتههایم روی در نگاهی انداختم و رفتم داخل هال. هوا گرم بود. روی کاناپه کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یک بمب ساعتی در میانه ی روحم جاسازی کردهاند. ساعت از هفت و پانزده دقیقه چند عقربه جلو رفته بود و نور ِملایمی از لوسترها تابیده میشد. کتابها ، لیوان ، ته ماندهی پیتزا و خطی خطی های شب قبل روی میز جامانده بود. چند بیضی پشت هم کشیده بودم و زیرشان نوشته بودم"بچه که بودم فکر میکردم خدا شبیه کوههاست. دوست داشتم یکیشان را به رخت خوابم بیاورم و تا صبح برایشحرف بزنم."
هوا گرم بود. نمیدانم چه شد زنگ زدم به امیرعلی. مثل همهی قرارهای اول صبحمان رفتیم یک جایی را پیدا کردیم برای حرف زدن و بعد نشستیم، سکوت کردیم و موسیقی گوش دادیم. یک هایدا گرفتیم، نصف کردیم بعد رفتیم کتاب فروشی حوالی انقلاب. از کتاب فروشی که بیرون آمدیم هوا همچنان گرم بود. کمی چرخیدیم و حرف زدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت حوالی شش و نیم عصر بود. صدای تمرین ویالون دختر همسایه از طبقه بالا می آمد. صدای نتها را بالا و پایین در میآورد. گوش خراش شده بودند. لم دادم روی موزاییکهای راهروی بینِ هال و اتاق خواب. حس خوبی داشتند. کتاب را باز کردم. شروع کردم به خواندن. چراغ سبز رنگ گوشهی تلفن همراهم چشمک زد. حوصلهاش را نداشتم اما نتوانستم تحمل کنم. پیامک آمده"میخوام ببینم ات حمید" شروع کردم به تایپ کردن"خونه ام"کتاب را بستم. مورچهی کوچکی روی دیوار کنار پهلویم راه میرفت."نیم ساعت دیگه میرسم." هوا گرم بود. کتاب را همان جا گذاشتم. کولر را روشن کردم. نشستم روبهروی پنجرهی میانی هال، منتظر ماندم.
حوالی ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه شب
صدای زنگ در آمد . پیمان رسید. مستقیم رفت توی آشپرخانه و برای خودش یک استکان چای ریخت، کنار پنجره ایستاد. عطر چای و دارچین میآمد. پیمان معمولا عادت نداشت حرفی بزند. باید خودت از چشمهایش همه چیز را میفهمیدی. ناگهان پنجره را باز کرد و مانند شعلهی آتش جیغ کشید"شما همهتون مثل همین. عوضی ها! خبر مرگتون اول ِ همه چی و خوب شروع میکنید و بعدش گند میزنید به هرچیزی که هست و نیست. کافیه همه چی و دور تند نگاه کنید، اون وقت میفهمید تا امروز چه غلطی کردین، میفهمید چقدر لجن هستین و هیچی ندارین. واسه چی دخل آدم و میارید. واسه چی هر روز بلدین عاشق بشین. واسه چی بازی کردن و دوست دارین آَشغالا؟" چند لحظه صبر کرد. نفساش را جا به جا کرد و بعد استکان ِ چای را روی میز گذاشت. پیشانیاش را با دست پاک کرد. رفت به سمت ِاتاق خواب. شیر آب را باز کردم؛ لیوان چای را شستم و بعد رفتم و لم دادم روی موزاییک های راهروی ِبین هال و اتاق خواب؛ همان جای ِقبلی، کتاب را باز کردم. گوشهاش نوشته بودم"ما زمین را آبستن کردهایم، آبستن ِفاجعه ای از نور." سعی کردم به پیمان فکر نکنم. به نظر خوابیده بود. پیمان همین طوری بود. تفاوتاش این بود که این بار کمی صدایش بلند تر شده بود. هوا گرم بود. یک ساعت گذشت. رفتم سمت ِ اتاق خواب، بیدار بود."میدونم حال ِ بد چرا نداره، خودتم میدونی نمیپرسم تا خودت نگی"پنجره آشپرخانه با شدت بسته شد. لحظهاای به من نگاه کرد و بعد دوباره سکوت کرد. رفتم به سمت ِآشپزخانه. از روی تخت بلند شد. پشت ِسرم آمد. در ِ یخچال را باز کردم سالاد را گذاشتم روی میز. ولو شده بود روی کاناپه. به پشت دستاش نگاه کرد و بعد زل زد به ساعت دیواری.
لباس پوشیدم. از ساختمان بیرون زدم. برگهای درختان در حاشیهی باغچه ریخته بودند. نگهبانهای ساختمان ِآن طرفی دایرهای نشسته بودند و حرف میزدند. کمی که دور شدم برگشتم به ساختمان نگاه کردم. چراغهای آپارتمان تک و توک روشن بودند. ساعت از یازده گذشته بود. همان حس ِقدیمی، یک بمب ِساعتی در مرز ِ میان ِ نیمکر های مغزم جامانده بود. برگشتم به سمت ساختمان. از پلکان ِجلوی آن بالا رفتم. توی ِآسانسور دکمهی سه را فشار دادم. وقتی رسیدم مهسا روی تخت دراز کشیده بود. با دیدنم لبخند ِمحوی زد و نشست لبه تخت"کجا رفته بودی ؟" زیپ سویشرتام را باز کردم"هوا بیرون خیلی خوب. تشنه ات نیست ؟" مهسا سرش را به علامت تایید تکان داد و دوباره ولو شد روی تخت. پرده ِ پنجره ِ آشپزخانه را کنار زدم. نگهبانهای ساختمان هنوز همان جا نشسته بودند؛ با همان ترتیب ِقبلی تنها یک نفر کم شده بود . لیوان را پر کردم و برگشتم به سمت ِ اتاق . " حمید من تقاص ِچی و دارم پس میدم ؟ این اصلا عادلانه نیست . هست ؟ " این را که گفت گریه اش گرفت . زانوهایش را بالا آورد و پیشانی اش را گذاشت روی آن ها . نشستم لبه تخت . دقیقه ای زیر ِ نور ِ کم رنگ اتاق به مهسا نگاه کردم . چیزی نگفتم . تنها سعی کردم حضورم را در کنارش حس کند . انگار که بخواهم دو عدد ده رقمی را در ذهنم جمع کنم فکر کردم و بعد به تاریکی کنار ِ کمد خیره شدم . ساعت از دوازده گذشته بود . سی ام آبان ماه . قطره ای اشک از چشمانش بر روی گونه و بعد از کنار گردنش چکه کرد روی زمین ، کنار ِ تخت .
صبح ِ ششم تیر ماه وقتی از خواب بلند شدم بطری آب را از توی ِ یخچال برداشتم . پیمان روی کاناپه خوابش برده بود . به نقش های کج و کوله ی کاغذ ِ روی اوپن نگاهی انداختم . در پاورقی اش نوشته بود " بیا با هم برویم تا سر کوچه برگردیم ؛ قول بده دستم را ول نکنی . همین چند لحظه برای من باش لعنتی " . حاضر شدم تا بروم سر ِ قراری که شب ِ گذشته با مهسا گذاشته بودم . مهسا ، دختر ِ دردانه ی خانواده شان بود . به واسطه ی دوستان ِ مشترک به من معرفی شده بود و از روزی که راز ِ دوست داشتن اش را گفته بود از دوستان ِ نزدیک ام شده بود . نگاهی به ساعت انداختم . ده دقیقه از نه و سی و پنج دقیقه گذشته بود . حاضر شدم . پیاده خیابان ها را قدم زدم ، به حرف های دیشب ِ پیمان فکر کردم " میدونی حمید . من دوست اش دارم . اما .. اما اون از یکی دیگه خوشش میاد . از آدمی که از آشغال کم تر ِ . تا حالا شده کسی و دوست داشته باشی که دوس ات نداره ؟ تا حالا احساس ِ یه طرفه داشتی ؟ " درک ِ حال پیمان برایم سخت بود . نمیدانستم . هیچ چیز را نمیدانستم . حوالی ساعت یازده در حوالی میدان ِ لاله روی نیمکت ِ یک پارک منتظر مهسا نشستم . چند دقیقه بعد از یازده آمد . شاید نمیدونستم باید از کجا شروع کنم که گفتم بریم نهار بخوریم .
به جز ما کسی توی ِ رستوران نبود . پیش خدمت ِ چاقی سالاد و نوشابه ها روی میز گذاشت و رفت . " حمید کارم داشتی ؟ " بی مقدمه بود و این کارم را سخت کرد . نگاهی به رهگذر بیرون رستوران انداختم " آره . میدونی .. راستش .. اصلا نمیدونم باید چجوری بگم . اما خب . ببین میدونم تو امین و دوست داری . خودت گفتی . اما خب .. " مهسا روی صندلی اش جابه جا شد " اما چی ؟ چرا مرموز حرف میزنی ؟ جون به لب شدم حمید .. " چنگال را کمی جابه جا کردم " راستش دیشب پیمان اومد . خب تو میدونی اون از تو خوشش میومده . اومد یه چیزایی در مورد امین گفت و رفت . از من خواست بهت بگم " پیش خدمت جلو آمد . سوپ ها را گذاشت روی میز . پیش خدمت که دور شد مهسا پرسید " یعنی چی ؟ چی گفته مگه ؟ " قاشق را وسط ِ پیاله ی سوپ چرخاندم و گفتم " نمیدونم چقدر راست گفت و چقدر دروغ . فقط گفت از رابطه ی اون با یه نفر دیگه یه چیزایی میدونه که نمیتونه ثابت کنه . نگفت که چرا نمیتونه . فقط این و گفت و رفت . ببین مهسا من میدونم بهت قول ازدواج داده اما خب .. میدونی که زیاد نمیشه رو پسرا حساب باز کرد " نگاه سردی به من کرد . از جایش بلند شد " ببین حمید تو از همون اول هم هر روز میگفتی نه . پیمان هم توهم دوست داشتن ِ من و داره و برای خودش خیالات میکنه . بین ِ من و امین یه دوستی ساده است که قرار منطقی جلو بره و بعد شاید جدی بشه . دوست ندارم این مزخرفات شما ها رو بشنوم . نمیدونم چا اما فکر میکنم حسادت میکنین . هم تو هم پیمان " کیف اش را برداشت و رفت . بدون خداحافظی . چیزی توی ِ مغزم وول خورد و بعد شقیقه هایم را داغ و کرد .
صد و چهلمین روز بعد از شش ام تیر ماه نود و سه ، آپارتمانی حوالی ستارخان ، ساعت ده و سی و دو دقیقه نیمه شب
دختری دست اش را از روی صورتش برداشت . جیغ بلندی کشید و فریاد زد که دیگر دختر نیست .. این جمله را بیش تر از ده بار تکرار کرد و بعد پشت سر هم فحش داد . اشک هایش سرازیر شدند " بی پدر به من قول ازدواج داد . گفت به جز من به کسی فکر نمیکنه . حمید بخدا میگفت . هر روز میگفت ، هر ثانیه میگفت . حمید .. حمید .. حمید " قطره ای اشک از چشمانم جاری شد . صدای گریه ها تا آشپزخانه می آمد . " حمید بابام فهمید . گفت دیگه خونه نیا . گفت دیگه دختر ندارم . من خیلی بدبختم خیلی .. حمید چیکار کنم ؟ تو رو خدا تو بهم بگو " لیوان آب از دستم افتاد . آب کف آشپزخانه را خیس کرد . لیوان شکست و همچنان صدای فریاد می آمد . لیوان ِ دیگری برداشتم . چیزی نگفتم . کنارش نشستم . در آغوش گرفتم اش . اشک هایش جاری شدند ؛ از روی گونه هایش تا بازوهایم سر خوردند و رفتند . صداش گرفته بود . لباس پوشیدم . از ساختمان بیرون زدم . برگ های درختان ، نگهبان ها ، دکمه آسانسور ، دخترکی دردانه روی تختی حوالی تهران فریاد میزد که از زندگی خسته شده و به خدا فحش میداد .