عزیز دِلم،
دلبرکم، نوبر من سلام
کاش بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده، آنقدر که جز دلتنگی کلمات را فراموش میکنم. صدای دلتنگی اما خندههای توست. کجاهایی؟ رو به کدام ماه نشستهای؟ آفتاب کجا برگونههای زیبایت مینشیند؟ قامتات را بر پهنهی کدام ساحل نوازش میدهی؟ پشت کدام درخت قایم شدهای؟
حالا که نیستی چگونه بَند دلم را به جهان وصل کنم؟ چگونه خودم را به آفتاب نیمه جانِ پاییز معرفی کنم؟ چگونه پیادهرویهای شبانه را بلد باشم؟
تو نیستی،
تو نیستی و این تنها دروغ شاخدار خداست.
نبودنت را تکرار میکنم و با هربار تکرار جانم از دست میرود. راستی میدانستی تاسیان به گیلکی چه میشود؟ حملات عصبی، اندوهِ عمیق، اضطراب بی اندازه و ناتوانی این دستها.
تو رفتهای، چنانکه گویی هیچ زمان در این دیار پرغم نبودهای و جهانم حقیقتی جز این ندارد.
* تمام دلتنگیها و خستگیها بغض شد در گلویم.