خدا چه میداند از درد های شبانه زنی در تخت خواب تهران؟ خدا چه میداند از آنچه که به مرگ میرساند آدمی تنها را؟ از پیاده روی های شبانه مردانی که پناه می برند به آغوش دود، از شکمهای گرسنهی کودکانی که رویاهایشان در سرمای چراغ قرمز چهار راه ها یخ بسته است. خدا چه میداند از آزادی، چه میداند از برابری، چه میداند از واژه های منحوس انسان ها؟ چه شده است که خدا از معنویت میگوید؛ از موهبت ایمان من کسانی را میشناسم که لبخند را از یاد برده اند.. که اندوه هم خواب مادرشان است؛ که درد معشوقه ی برادرشان. من آدم هایی را میشناسم که دست به خون میشویند و اشک چاشنی صبحانهشان میکنند و تمام لحظه هایشان بی کسی است. من در زیر نور چراغ های کم نور زنانی را دیدهام که مردی را در آغوش کشیده اند، بازویش را سفت چسبیدهاند. من نگران تاریخام، نگران اشک، خون، آرزوهای بر باد رفته. خدا چه میداند؟ از چه چیز خبر دارد؟ هیچ خیر و شری زاییده افعال آدم ها نیست و هر چه هست دستان پر قدرت سرنوشت است. چیزی که در این دنیا پیدا نمیشود عدالت است. واژه ی منحوس عدالت.
مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی میخواست ، که من کسی نداشتم، کَسَم خدا بود، کَس بی کَسان.. / علی شریعتی / هبوط / ص 1